حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۳۹ ب.ظ

کوچک های بزرگ!

ده دقیقه طول کشید تا تصمیم بگیرم بمانم یا برگردم. به نتیجه رسیدم پیشنهادش را قبول کنم.  یک ساعتی همانجا بمانم تا کلاس پروانه تمام شود و با ماشینش برگردیم. از اینکه مزاحم دیگران باشم حس بدی داشتم. اما نه به اندازه عطل شدن  در ایستگاه تاکسی.

تنهایی گوشه نماز خانه نشسته بودم. هیچ کس نبود. هدیه نزدیک آمد و کنارم نشست. شخصیت جالبی دارد. همیشه شاد و با نشاط و پر انرژی است. ریز نقش و شیک پوش و محجبه. از آن دخترهایی که اگر همراهت باشد، چند ساعت توی اتوبوس نشستن را به اندازه چند دقیقه نشستن، احساس نمی کنی.

از آنجایی که گوش های خوبی هستم نشست و ارتباط گرفت. بر خلاف لطیفه و حرف های خنده دار همیشگی این بار خیلی تلخ صحبت کرد. نگاهی به اطراف انداخت. وقتی مطمئن شد کسی نیست شروع کرد «می دانی آجی من که آمپرم حسابی بالا زده است. خسته شدم. این همه سال هر چه گفتند، گفتم چشم. صدا بالا بردن که سهل است، تا حالا پایم را جلویشان دراز نکردم. در انتخاب رشته درسی همان رشته ای رفتم که آنها می خواستند. شبانه روز خوابگاه بودم نه ارتباط داشتم. نه تفریح. چند ماه یک بار رفت و آمد می کردم که هزینه خانواده زیاد نشود. تا توانستم، خدمتشان کردم. برای کار هر چه گفتند گفتم چشم. هر چه خواستگار آمد یکی را این گفت نه، یکی را آن یکی گفت نه. گفتم ناراحت می شوند حرفی نزدم. چطور برای خواهری که سال ها از من کوچکتر است این طور نیستند؟ من دختر بدی بودم؟  در همه کاری همراهش هستند. هر روز از خرج کل خانواده کم می کنند که فلان مبلغ به حسابش بریزند که امروزی است و نمی شود بین دوستانش خجالت می کشد. تفریح نیاز دارد و خسته می شود. نه ادب میشناسد و نه بزرگتر و کوچکتر. نه لباس پوشیدنش مثل ماست نه حجب و حیایش. حرص می خورند سن ازدواجش نگذرد. من را هم برای او می خواهند. من هم عوض می شوم. گذشت تمام شد. قناعت مرد. احترام تا جایی که احترام ببینم. به خدا هم گفته ام. خوشش بیاید یا نه، من دیگر هدیه قبلی نیستم.» نزدیک گریه بود که پروانه وارد نمازخانه شد. بغضش را فرو برد و زد زیر خنده. من هم خندیدم. از آن لبخندهای تلختر از گریه.

فرصت نشد به هدیه توضیح بدهم: «وقتی عده ای اسلام را چون پوستین وارونه به تن کردند چه آمد بر سر برخی دیگر. فهم نادرست  برخی از اسلام و پازلی عمل کردن هایش را خیلی ها نوشتند به پای خدا. فرصت نشد بگویم اسلام خودش زنده است. مبنا و تکیه گاهش زنده است ولی شیوه تلقی ما از اسلام زنده نیست. خیلی هامان تفکر اسلامی نداریم. قشر را گرفتیم و مغزش را رها کردیم. این که برخی ها ادعا می کنند و پشت آن مخفی شده اند اسلام نیست. اسلام را آنگونه که هست نشناختیم و به ما نشناساندند. این تلقی ها و سوء استفاده ها و عمل کردن های ناقص و تقلید گونه ما را به بن بست رساند. بندگی خدای کریم در بعد فردی و اجتماعی کجا بن بست دارد؟».

خوب که فکر کردم دیدم، این ها حرف هایی نبود که بشود با دختری دل شکسته گفت. دوست داشتم بابای هدیه آنجا بود. حرف هایش را نمی شنید ولی می گفتم: « تبعیض بین فرزندان که گناه کبیره است. با حمایت عاطفی چه چیز را تشویق کردید؟  شما نه عاشق هدیه ای نه عاشق خواهرش. چون عاشق خدا نبودی. یک بابای عاشق خدا، حق سالار است. هرگز با تبعیض، اطاعت خدا و عشق خدا را در دل دخترهایی بابایی نمی کُشد. عمدی نبود چون بابایی. ولی قسم می خورم هدیه ازدواج کند دخترش هرگز قناعت و احترام و... را از هدیه نمی آموزد. و پایه گذار بی اعتمادی به خدا در نسل هدیه، مشوق بد رفتاری با والدین در نسل هدیه، شما بودی و مادری که تبعیض را همراهی کرد. هرکجا به نیکوکاری بی احترامی شد. هر کجا درستکاری به واسطه کار نیکش سرزنش شد. با تشویق و لبخند و رفتار جذاب، بدکاری و رفتار نادرست را حمایت کردیم، همانجا پایه گذار بدعتی هستیم که با آمدن مولا فرو می ریزد و ما می مانیم و شرمندگی ها و پاسخ دادن هایش».


ارغوان/ 16 اسفند 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۹
ارغوان ...