حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خواهش می کنم بابا!

چند نفری حلقه زده  و گرم صحبت بودند. من و مادر را دعوت کردند به جمعشان. چند دقیقه ای کنار همشهری هایمان نشستیم. حرف از مریضی و دکتر و درمان بود.

لحن کلام و صداقت و بی ریایی یکی از خانم ها آنچنان مرا شیفته کرده بود که، کمتر به محتوای کلامش توجه داشتم. وقتی به خودم آمدم که از صمیم قلب و با اشک های جاری شده خدا را شکر می کرد.

در راه بازگشت از مادرم علت اشک و شکر گذاری آن خانم «خوش قلب» را سوال کردم.

مادر توضیح داد: «از نوه اش می گفت. مشکل حرکتی دارد. سه سال دارد ولی راه نیفتاده است. هفته ای سه نوبت می روند حرکت درمانی. پزشک ارتوپد یک ساعت پاهایش را ورزش می دهد. هر بار می روند فلان شهر و بیش از 100 هزارتومان کرایه آژانس می دهند.  پسرش بیکار است و نمی تواند هزینه های کودکش را تامین کند. بیمه هم نیستند. خودش هزینه های نوه اش را با سبزی پاک کردن و قرض و وام تا حدی تامین می کند».

از حرف های مادر تعجب کردم.

- «فکر کردم از یک اتفاق خوب حرف می زد. پس گریه قصه پر غصه مریضی و بی پولی بود».

- «نه دخترم. برای بیماری نوه و هزینه های نداشته مالی گریه نمی کرد. می گفت این پسرم ما را جلوی دوست و دشمن خجالت داد. سه سال معتاد شد. البته ترک کرد. ولی چه فایده وقتی به خاطر اعتیادش بچه اش مریض به دنیا آمده است. چه فایده وقتی به خاطر سوء سابقه کسی کار به او نمی دهد و شرمنده زن و بچه و فامیل است. خدا لعنت کند باعث و بانی این اعتیاد را».

سرتا پای بدنم از شنیدن توضیحات یخ زده بود. نمی گویم برای سربلندی خودت و شرمنده نشدن پیش زن و بچه ات، نمی گویم به خاطر سربلندی والدینت، نمی گویم به خاطر تباه نشدن آرزوهای دختری که به تو دل می بندد، نمی گویم به خاطر ضجر و مشکلاتی که یک عمر گریبان گیر کودکی بی گناه می شود، نمی گویم به خاطر نعمت های مختلفی که خدا به تو داد، نمی گویم به خاطر خشنودی خدا و اهل بیت علیهم السلام، فقط به خاطر اینکه قرار است روزی بابا شوی یا بابا هستی، خواهش می کنم، دور مواد مخدر نوشیدنی، کشیدنی، بوییدنی، دیدنی و... خط بکش! خواهش می کنم.

خدایا حق با تو بود، مردی که عاشق تو نیست، بابا نمی شود، حتی اگر شناسنامه اش بابا  باشد.

 

 

نوشته شده توسط: ارغوان/ 25 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ق.ظ

دخترای بابایی!

وارد جلسه که شدم با نگاهم دنبال جایی می گشتم که اتفاق هفته قبل تکرار نشود. متاسفانه یا خوشبختانه هیچ جایی نبود، مگر کنار همان مادر و دختر بچه هفته قبل. با اکراه رفتم و همانجا نشستم.

از آنجایی که از کلاس هفته قبل چیزی یادم نمانده بود، از کلاس این هفته هم بهره بردن کار ساده ای نبود. جای تعجب نداشت چرا باید از مطالب هفته قبل چیزی در ذهنم نقش بسته باشد. همه حواسم به جای کلاس، فقط به دختر بچه ای بود که نزدیکم نشسته بود. کل یک ساعت و نیم را با گوشی همراه مادرش بازی کرد. هزار بار گیم آور شد و خسته نشد. اعصابم خط خطی شده بود. اینکه اجازه نمی داد تا شعاع یک متری کسی از کلاس بهره ببرد کمترینش بود. چشم و دست و گوش و حواس و تمرکز و عمر و استعداد و فرصت های سعادتش با تیر و تفنگ و کشت و کشتار  اردک  و کسب امتیاز آن هم همه خیالی می گذشت. فقط خدا خدا می کردم این هفته این اتفاق تکرار نشود.

برخلاف تصورم دخترک این هفته ناباورانه یک لحظه هم با گوشی همراه مادرش بازی نکرد. شیطنت می کرد ولی حتی وقتی مادرش خواست گوشی همراهش را به او بدهد تا بازی کند و ساکت باشد، قبول نکرد. خیلی خوشحال شدم از تربیتی که کنار رعایت حد و حدود در خریدها، اول فرهنگ و شیوه صحیح استفاده از ابزار را به کودکشان می آموزند.

داشتم در ذهنم احسنت و آفرین به مادرش می گفتم که پسرکِ آن طرفِ جلسه برای دخترک قیافه گرفت و برای گوشی همراه و بازی جدیدش فخر فروخت . دخترک با خونسردی تمام و بی هیچ عکس العمل تشنج آوری گفت: «بابام گفته هر کی با گوشی زیاد بازی کنه، چشماش ضعیف میشه، دیگه درس یاد نمی گیره و...». درود بر مردان صاحب عقل و اندیشه ای که درک می کنند: «دخترا بابایی ان و هر چی بابا بگه و از بابا ببینند میگن چشم»!

خدایا حق با تو بود، مردی که عاشق توست، حواسش به همه رفتارهای دخترش هست.



نوشته شده توسط: ارغوان/ 18 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ

عقلت کجا رفته؟!

همه شب را نخوابیدم. داشتم از غصه دق می کردم. کمتر کسی بود که از این اتفاق بی اطلاع باشد. فضای مجازی پر بود از تصاویر دلخراش و اخبار مختلف  حادثه. کم ندیده بودم تصاویر تصادف و کشتار و درگیری و جنگ و سر و دست و پای قطع شده ولی دیدن هیچ کدام تا این حد دلخراش به نظر نمی رسید.

ملیکا فقط 5 سال داشت. تا حالا دختر بچه 5 ساله دیده ای؟ شکنجه با ذغال و کتک و... شایسته کدام کودک 5 ساله آن هم دختر بچه  است؟ در کدام دین و آیین چنین مجوزی وجود دارد؟

کاری به اینکه پدر ملیکا چرا معتاد بود ندارم. کاری به اینکه چرا همسایه ها اسم خودشان را مسلمان می گذارند و چشمشان را روی حقایق بستند ندارم، کاری به اینکه مرد در مقابل بدهکاری پول کثیف، بچه گروگان نمی گیرد ندارم، کاری به اینکه چرا باید در جامعه شیعه این اتفاقات بیفتد ندارم، کاری به اینکه مولای ما علی علیه السلام فرمود: «اگر خلخال از پای زن یهودی باز کنند جا دارد مرد مسلمان بمیرد» ندارم، کاری به قانون و جزای قاتل و... ندارم، همه شب با تکرار این سوال خود آزاری کردم و کم مانده بود دق کنم: « تا حالا کسی دیده اعتیاد مشکلی را حل کند؟ تجربه کردن تجربه  عاقلانه است؟»

قربانی اعتیاد اول عقل است و بعد هویت و ابرو و خانواده و ملیکاها. دشمن شادی ها و سرمایه کشور به یغما دادن طلبت». مرد باش و به هیچ اعتیاد آوری آلوده نشو که درمانش کار ساده ای نیست و درمان نشدن انتهایش ناپیداست! تو چه می دانی شاید قاتل ملیکا شدی، حالا یا در نقش پدرش یا طلبکار پدرش.

خدایا حق با تو بود، دلی را که پر از عشق تو نبود، بیگانه خرید. صاحب قلب شیطان خریده که مرد نمی شود!


نوشته شده توسط: ارغوان 11 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۹:۵۴
ارغوان ...
جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ق.ظ

یک ماشین پر از مرد!

ایستاده بودم توی ایستگاه تاکسی. ساعتم نشان می داد یک ساعت است سر پا ایستاده ام. خسته بودم. آخرش ما نفهمیدیم مشکل این ایستگاه ما چیست. یک روز مسافر نیست، یک روز تاکسی. روز و ماه و سال هم نمی شناسد که برنامه ریزی کنیم چه روزی رفت و آمد کنیم. کاملا اتفاقی به نظر می رسد. غالبا در سرکیسه شدن چاره ای ندارم ولی زور می گفت.  دور از جان خیلی از راننده ها، بی انصاف دربست بودنش هم دربست نبود. هزینه را دو برابر آژانس طلب می کرد. از اینکه با چنین شخصی 20 کیلومتر تنها باشم می ترسیدم. از ایستادن در جمعی  که معطل شدن ناموس کشورشان بین کوچه و بازار برایشان اهمیتی کمتر از پول داشت، اذیت می شدم. روبرویم یک فست فودی بی قید و شرط بود که بودن همین راننده ها قوت قلب بود و نعمت.

بالاخره معجزه شد. خانمی آمد.  داشتیم دوتایی سر دربست رفتن توافق می کردیم که راننده خانمی جلوی پایمان ترمز کرد و گفت تا مقصد ما می رود و سوار شویم. از خدا خواسته مثل باز شکاری پریدیم و سوار شدیم.

وسط های راه درست که رسیدیم به قسمت بیابانی، ماشین تکان هایی خورد و سر و صدایی کرد.  خانم راننده با خونسردی تمام بعد از چند متر توانست ماشین را متوقف کند. رفت ببیند چه اتفاقی افتاده است. کسی باور نمی کرد با پنچری لاستیک جلو بدون چپ کردن، چند کیلومتر راه آمده بودیم. وسط بیابان سرگردان. خانم راننده با شوهرش تماس گرفت و قرار بود نیم ساعته خودش را به ما برساند.

ناگهان یک ماشین با چند سرنشین آقا جلوی ما توقف کرد. اعتراف می کنم به شدت ترسیدیم.

همه پیاده شدند. بدون اینکه نگاهشان را بالا کنند سوال کردند: «پنچر کردین؟ زاپاس دارین؟». خانم راننده گفت: « بله توی صندوق عقب است. الان می آورم.» گفت نمی خواهد سنگین است. صندوق را باز کنید خودمان بر می داریم. جعبه ابزارشان را آوردند در عرض دو دقیقه به هم کمک کردند و بی سر و صدا، لاستیک را عوض کردند. بین کارشان تنها کلامی که گفتند این بود: «جاده خوبی نیست. ماشین سنگین رفت و آمد می کند کنارتر بایستید». بعد هم سوار ماشینشان شدند و قبل از تشکر ما رفتند. حتی ندیدیم و نشناختیم که چه کسانی بودند و از چه دیاری.

خدایا حق با تو بود. مردی که تو را می شناسد و عاشق توست، نمی شود مرد نباشد!


نوشته شده توسط: ارغوان /4 آبان 97


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۳
ارغوان ...