حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

جوک دخترانه؟!!!!

چند ماهی است این ویروس تاجدار، کلاه ما را برداشته و ما را اسیر خودش کرده است. چند ماه بیرون نرفتن از خانه کار ساده ای نیست. نه بخاطر ماندن در خانه، بخاطر زندگی اجباری در فضای مجازی بی در وپیکر. از اینکه همه فعالیت های آموزشی و تفریحاتم خلاصه شده در این فضای نفرت انگیزِ پر گناه، خستگی همه وجودم را پر کرده است. خدا به فریاد خانواده ها برسد برای تربیت نسلی پاک و نجیب در این شرایط، که کاری بس سخت است و دشوار. مسئولین محترم هم که گویی خواب مرگ رفته اند.

بررسی ها ثابت کرده، طنز و جوک هم رسانه است و در حال حاضر شیوه ای هدفمند و برنامه ریزی شده برای تخریب فرهنگ اصیل ایرانی اسلامی! اما درد اینجاست که بیشتر کاربران فضای مجازی از دانشی که این را بفهمند، بی نصیبند. کسی نیست بگوید، مسلمان! مسخره کردن و گوشه و کنایه زدن به آدم های گرفتار، خنده اش کجا بود. آن بی فرهنگی که دختران و سن و سال و مجرد ماندنشان را وسیله خنداندن مردم می کند، بویی از اسلام که نه بویی از انسانیت ندارد، حالا اسم خودش را دکتر و روانشناس و نویسنده و... هم بگذارد و نیت خیرش را به رخ بکشاند، چیزی را عوض نمی کند. چون حقیقتا نفهمید در اسلام عمل دو رکن دارد نیت صحیح و شکل صحیح که خط کش هر دو رضایتمندی خداست. بدا به حال تایید کنندگان چه از طریق باز نشر و لایک و ... چه از طریق گفتار

خدا رحمت کند عمه خانم را، سواد درست حسابی نداشت ولی ارتباط گیری موثر و عجیبی داشت. 12- 13 ساله بودم که برای پسر 25 -26 ساله کارمند، صاحب خانه دو طبقه مستقل در بهترین محله های شهر و به قول خودش دو متر قد و بالا و خوشکل و اهل نماز و روزه اش آمد خواستگاری ام. بین حرف هایش می گفت همه ویژگی ها به کنار، این که خواهانت هست از همه مهمتر است. جانش برای تو می رود. من که هنوز نمی دانستم ازدواج را با چه «ز» می نویسند؛ ضمن منفی نبودن نظر بابا، با زحمت زیاد مقاومت کردم. هنوز هم از تصمیمم ناراضی نیستم. بابا  فامیل خودش را خیلی باور داشت، خواهر بزرگم را  در همین سن و سال ها شوهر داده بود به پسر برادرش و حالا می خواست من را شوهر دهد به پسر خواهرش. من که  ازدواج زیر 25 سال را کاری به شدت احمقانه می دانستم و به شدت از ازدواج فامیلی با  هر دو طرف پدری و مادری و نسبی و سببی متنفر بودم، به یاری خدا به دام نیفتادم.

عمه عفت ولی مثل اینکه عقده شده باشد برایش، طبق تفکرات خودش چندتا دلیل جواب رد دادن بافته بود و  هر جا می توانست این حرف را تکرار می کرد: «پسرم 12-13 سال بزرگتر بود ولی پیر نبود. موهای سرش کم شده بود ولی رشید و قشنگ بود. این دختر برادرم قبول نکرد و الا ما قربانش می رفتیم».

از این حرف عمه خیلی ناراحت می شدم. هیچ وقت توضیح ندادم: « من نه آن روز،  امروز هم تنها ملاکی که ندارم سن است. اتفاقا پسرهای دهه 50 را به دهه شصت ترجیح می دادم. و اینکه 12-13 سال بزرگتر باشد پذیرشش خیلی ساده تر از این است که هم سن باشد و حتی کوچکتر. به اندازه دو تا جای شاخ، مو از سر کسی کم شده باشد چه غمی دارد وقتی عقل درست حسابی داشته باشد». بعد از آن هیچ وقت خانه ما نیامد. برای چند پسر دیگرش هم تقلا کرد ولی به نتیجه نرسید. به شدت از دستم دلگیر بود.

آخرین باری که عمه خانم را دیدم چند سال قبل در مراسم عزای شوهر عمه بود. گوشه مجلس نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم سعی کردم تسلی خاطر عمه باشم. همسرش مرد خیلی خوبی بود.  خیلی به هم علاقه داشتند.

کم کم جمعیت غریبه کم شدند. خودی بودیم. برخی تلاش می کردند، محترمانه گوشه و کنایه بار ما  کنند که «بفرما! این هم نتیجه سخت گیری. مجرد بمان تا دل ما خنک شود». اهمیتی ندادم  چون عقیده دارم هر کسی مطابق فهم و میزان درکش از خدا و قیامت، حرف می زند. خوب می شناختمشان، دوست نداشتم اختلافی ایجاد شود.  تا اینکه یکی از عروس های عمه بلند و با لحن عجیبی از سن و سالم پرسید. می دانست نزدیک سی سال داشتم،  می خواست به بقیه کمکی کرده باشد. غافل از حکمت بی صدا سخن گفتن بقیه، صدایش به گوش عمه رسید.

هنوز حرفش تمام نشده، یکهو عمه وسط گریه زاری، چادرش را از روی صورتش کنار زد و گفت: «ارغوان؟! ارغوان آقا رضای ما را می گویی؟» بعد هم با همان لحن طنز آمیز و خوش نوایش که فحش را هم با کمال میل به جان می خری گفت: «شما می توانید از ارغوان رضای ما حرف بزنید؟ ارغوان رضای ما را می شده نگه داشت. شما را نمی شده. بعد هم رو به عروسش غمزه و اشاره کرد و گفت؛ شما دسته جمع معلوم نیست چه موجوداتی بوده اید که 10 سالگی شوهرتان داده اند».  عروس عمه خندید و حرف عوض شد.

 کمتر از یک سال بعد، عمه به یارش پیوست و من چند ماه قبل از مرگش نمی دانستم دیگر برای همیشه او را نخواهم دید. حتی  عکسی از او ندارم. شاید تصویرش روزی از ذهن من پاک شود، ولی هیچ وقت مثبت نگری و دفاع آن روزش با همه دلخوری که از من داشت، از ذهنم پاک نشد. این روزها جای عمه توی جامعه و فضای مجازی خیلی خالی است. عمه نیست ببیند خیلی ها حرمت و احترام ناموس شیعه را وسیله کرده اند برای خنده هایشان! علم دارند، خدا را را باور ندارند. گوارای وجودتان این تفریح شیطانی! که از حزب شیطان بیش از این توقعی نیست.

خدایا حق با تو بود. تشکیل زندگی هدف نبود. راهی بود برای مسیری هموارتر به سوی تو. پیوندی که رنگ و بوی رضایت تو را ندارد، ظاهرش، هر چند شیک و قشنگ باشد و مورد رضای جامعه، ثمره اش موجود بی غیرتی است که به آبرو  و احترام ناموس شیعه دست درازی می کند.

 

 

ارغوان/ 27 اردیبهشت 1399

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۴
ارغوان ...