حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ق.ظ

پدرهای آسمانی!

رفته بودم دنبال یک سرِ کاری جدید. غیر از چند ماه معطلی و پرداخت هزینه های هنگفت از جیب خالی به امید کاری در آینده نزدیک، 4 طبقه را دو هزار بار با آسانسور و 40 بار با پله پایین و بالا رفته بودم به امید تحویل مدارک و رسیدن به یک کاری که از سرِکاری رسیدن به آن، سرکاری تر است آن هم شش ماه بعد با تایید برای مصاحبه !. صدبار گفتند این نیست و اصل آن کو و مهر برابر اصل این یکی چرا رنگ پریده است.

ایستاده بودم پشت درب یکی از اتاق ها که مراجعه کننده قبلی مدارکش را تحویل دهد. از خودم بیشتر دلم به حال پیرزن گوشه راهرو می سوخت. بیچاره دو ساعتی بود آن اطراف معطل بود. صندلی انتظاری هم دیده نمی شد. حیران و سرگردان گاهی کنار این دیوار می ایستاد گاهی به آن دیوار ناله می زد. ظاهرا همراه دخترش،آمده بود. دخترک از این اتاق به آن اتاق می رفت. بدون توجه گاهی کیفش را پرت می کرد در آغوش مادرش و گاهی با خشم بند آن را می کشید و چیزی از آن بر می داشت. رفتارش با بقیه مهربانانه بود و لبخند به لب و به قول امروزی ها اجتماعی با روابط عمومی بالا. چند بار به حدی از رفتارش ناراحت شدم که کم مانده بود تذکر بدهم. به حدی طلبکار بود از پیرزن انگار از اول عمر طلا برای مادرش استخراج می کرده است. بی ادب. تا اینکه کار به جاهای باریک کشید.

جلوی غریب و آشنا، توی سالنی که هر یک مترش اتاقی بود و کارمند و هزار نفر در  رفت و آمد بودند، صدایش را بالا برد و رجز خواند: «ایح. تو هم شدی مادر. اگر ... را همراه خود آورده بودم بهتر بود حداقل یک کاری از دستش بر می آمد. شماها اصلا می فهمید ما جوان ها چه می کشیم و...» خلاصه تا توانست بی مقداری خودش را به نمایش گذاشت و به خیال وهم آمیزش حرف روشنفکرانه زد. آن قدر ناراحت شدم خیز گرفتم به سمتش که برادرم چادرم را گرفت و گفت: «ول کن دردسر دلت می خواهد. تذکر بدهی؟ به چه کسی؟ چشمش زحمات مادرش را ندیده گوشش صدای تو را می شنود؟». با برادرم موافق نبودم. نباید بی تفاوت می ماندم ولی تذکری ندادم.

تا رسیدیم منزل شب بود. مادر هنوز بیدار بود. این روزها بیشتر از قبل شرمنده می شوم. استرس و نگرانی در چهره اش موج می زند. نتوانسته بودم آرزوهایی که برایم داشت را رقم بزنم. کنارش نشستم و  از همه خستگی ها فقط رفتار دور از اخلاقی که دیده بودم برایش تعریف کردم. مادر گفت: «دخترم بچه ها ارزشمندی و احترام به مادر را از رفتار پدر یاد می گیرند. هر مردی هر طور با همسرش رفتار کرد بچه ها هم همان را یاد می گیرند. اختلاف نظر و بگو مگوهای خانوادگی یک بحث است، جایگاه مادر و نوع نگاه به زن در خانواده یک چیز دیگر. بچه ای که بهشت را در بوسیدن دست مادرش ندید، مانعی برای طلبکار بودن و بی احترامی به مادر ندارد. کجا شنیده ای بزرگ مردی هنرش بی احترامی به همسر و مادر بچه هایش بوده است؟ قضیه نامه های امام خمینی ره به همسرش را نشنیده ای؟ امام ره  سواد نداشت؟ ایمانش کم بود؟  سیاسی نبود؟ اجتماعی نبود؟  نکند فکر می کنی با همه مبارزاتش ترسو بود؟ نه دخترم بزرگ مردان تاریخ نگاهشان به زن و همسر نگاهی الهی است نه غربی و شرقی و خام و افراطی و تفریطی. درست است این دختر بزرگ می شود. خودش مطالعه می کند و بد و خوب را تشخیص می دهد. ولی عمل، طبق رفتار و باوری که ندیده کار ساده ای نیست. شاید همان بهتر که تذکر ندادی». حق با مادر بود. ما خیلی احترام ها را از بابا یادگرفته بودیم.

درود بر مردان مردی که می دانند احترام به مادر بچه، از حقوق فرزندان است.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست، چطور به من و مادرم  مثل تو نگاه کند؟

ارغوان/ 23 آذر 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۱
ارغوان ...
شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ق.ظ

خجالت می کشم!

همیشه دیدن افراد خجالتی در جامعه برایم نوعی سمباده روح است. حیف این جوان ها.  البته تشخیص ساده ای نیست. بین خجالت و حیا و سکوت و رعایت حریم و درونگرا بودن حد و مرزهای مشخصی وجود دارد. جسارت و بی ادبی و شکستن مرزها  و زدن  هر حرفی در هر کجا نشانه اعتماد به نفس و شخصیت محکم و با استقامت نیست. ولی تقریبا یقین دارم بهار نمونه روشنی از خجالتی هاست. همیشه وقتی او را می بینم غصه می خورم. به اندازه کافی با استعداد و مومن و دوست داشتنی هست ولی از اینکه می بینم دیگران از این ضعف شخصیتی سوء استفاده می کنند اشکم در می آید.  همیشه کنجکاو بودم ببینم چطور برخی بچه ها خجالتی می شوند و چرا بهار خجالتی است و چه کمکی می شود به او داشت. تا اینکه خیلی اتفاقی از خانواده اش گفت.

دختر یکی یکدانه ای که تنها ثمره زندگی ناموفق پدر و مادرش است. خانواده ای که هنوز با هم زندگی می کنند ولی فکر می کنم طلاق عاطفی سال ها پیش اتفاق افتاده بود. این را از بین حرف های بهار فهمیدم: «کاش من به دنیا نیامده بودم. من هم پدرم را دوست دارم هم مادرم. حتی پدرم را بیشتر. دلم می خواهد همه با هم باشیم. ولی آنها همدیگر را دوست ندارند. با هم زندگی می کنند به خاطر من.  از اینکه مانع جدا شدن و خوشبختیشان شده ام غصه می خورم. این جمله همیشگی پدرم است که مرا نمی خواسته اند. بچه ناخواسته بودن عذابم می دهد ». حرفش که تمام شد. با اینکه با این رفتار والدینش مخالف بودم جبهه گرفتم و گفتم: «بچه خدا خواسته نباید این حرف ها را بزند. خدا تو را خواسته. پدر و مادرت اگر تو را نخواسته اند این قدر تو را دوست داشته اند که به خاطر تو از خودشان بگذرند. حالا بابایت حرفی می زند بشنو و باور نکن. مرد است و غرور مردانگی».

بعد از اینکه با بهار خداحافظی کردم با خودم می گفتم: «فرض کنیم در تمام عمر، هر روز عزیزترین شخص و نزدیکترین فرد به ما که خیلی هم دوستش داریم به ما بگوید، تو را نمی خواستم و مانع خوشبختی من هستی. ضعف اعتماد به نفس و خجالتی بودن کمترین اثرش نیست؟». این چه جدا نشدنی به خاطر بهار است؟ اینکه بیشتر شبیه شکنجه است تا محبت!

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست، خود بین تر از این هاست که بتواند اهمیت اعتماد به نفس و سلامت شخصیت نسلش را ببیند. مرد خودبین و خودخواه که بابا نمی شود!

ارغوان/ 17 آذر 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۷
ارغوان ...
جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۲ ق.ظ

کاش نرفته بودیم!

دختری ناز و دوست داشتنی. منظم، مرتب و محجبه. بعد از گذشت چند سال از ازدواجش، هنوز هم با یک تماس تلفنی کمتر از یک دقیقه، پدرش حاضر می شود. عشق این دختر و پدر همیشه برای همه جالب توجه بوده است. دخترِ مرضیه، تقریبا یک ساله است ولی هنوز هم خودش را برای پدرش لوس می کند و محبت خودش و دخترش را شش دانگ قاب کرده است به قلب پدرش.

ایستاده بودیم کنار خیابان و منتظر تاکسی بودیم. هوا به شدت سرد بود. مرضیه با فاصله چند قدم بیرون ایستگاه منتظر پدرش بود. فاطمه اصرار می کرد از مرضیه بخواهیم پدرش ما را تا جایی که مسیرشان است برساند. از او اصرار و از من انکار که پدرش را نمی شناسیم و دختر و پدر شاید تمایلی به این کار نداشته باشند و مزاحم باشیم. بدون رضایت من جلو رفت و قضیه را با مرضیه مطرح کرد. مرضیه استقبال خاصی داشت. از محبت و نگاهش مشخص بود، تعارف الکی ندارد و قلبا راضی است ولی از طرفی نگرانی عجیبی خیلی ناگهانی در چشمانش موج زد. ماشین آلبالویی جلوی پایش ترمز زد و درب را برای ما باز کرد و با بفرمایید های متعدد دعوتمان کرد که سوار شویم.

از بویی که فضای ماشین را پر کرده بود متوجه علت نگرانی مرضیه شدم. اعتراف می کنم یک هزارم درصد احتمال نمی دادم  پدری که حسرت خیلی از دخترهای اطراف ما بود اهل دود و دم باشد. نه اینکه مرضیه تعریف و تمجیدی از پدرش داشته باشد و قبل از آن حرفی از او زده باشد. نه، فقط به هدیه ها و آمد و رفت ها و تلفن های مرضیه دقت کرده بودیم. خودم را برای پیش داوری سرزنش کردم، شاید نفر سومی سوار و پیاده شده است و بوی سیگار از پدر مرضیه نیست.

پدر مرضیه با سلام و علیکی بسیار مودبانه و محترمانه ما را دعوت کردند و اصرار داشتند مسیرمان را بگوییم و تکرار می کرد«مثل دخترم مرضیه چه فرقی دارد و حتی ما را به منزلشان دعوت کرد». ویژگی های پدر مرضیه دروغین نبود ولی صدایش نشان می داد جوانی و دندان هایش را قربانی دود و دم کرده و بوی سیکارش می فهماند بیشتر از محبت مرضیه اسیر دخانیات است. حرفی نزدیم ولی مرضیه مرتب پوست صورتش تغییر رنگ می داد و سعی می کرد عادی رفتار کند و برخوردها و مهربانی و تحصیلات پدرش را آشکار کند. قسم می خورم مرضیه به پدرش افتخار می کرد و خجالت نمی کشید. فقط می خواست قضاوت نادرستی در مورد شخصیت پدری که عاشقش بود، نداشته باشیم.  باور می کردم چون از هر پدری و هر لقمه ای این چنین دختری تربیت نمی شود. چرا باور نکنم وقتی هر دختری تا این حد معرفت و وفا در آبرو داری برای پدرش ندارد.  کاش نرفته بودیم. قیمت رفتنمان ضجر کشیدن دو عاشق و معشوق واقعی بود و برملا شدن برخی نبایدها. کاش پدر مرضیه می فهمید راه حل تلاطم هر دوی آنها تلاش برای درمان است.

خدایا حق با تو بود، مردی که عشقش به تو کم می شود حتما جایی بین کشمکش عشق ها شرمنده می شود و تحمل شرمندگی مرد ساده نیست!



ارغوان/ 9 آذر 1397
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
ارغوان ...
جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

خوشبخت بشی دخترم!

محو جمالات و کمالاتش بودم. از هر نظر حساب می کردی دوست داشتنی به نظر می رسید. مودب و خوش صحبت، قد رشید زنانه. چهار شانه. چهره نرمال. لباس تمیز و اتو زده، تحصیلات بالا،  مومن و محجبه و با حیا. چه مادری می شود برای فرزندانش.

از خانمی که کنارم نشسته بود آمارش را گرفتم. مورد خوبی بود برای معرفی به اقوامی که دنبال عروس  و زن برادر خوب بودند.

گفت: «حدودا سی و پنج سال دارد. ازدواج نمی کند. هزار تا خواستگار ریز و درشت داشته است. همه چیز تمام است، ولی راضی نمی شود. راستش عزیز جان، این دختر پدرش به بد اخلاقی زبانزد عام و خاص است. خیلی مرد خوبی است. در جامعه کسی از او بدی ندید. ولی به زن و بچه اش کم ظلم نکرد. شنیدی می گویند: «بیرونش مردم را کشته و خانه اش خودمان را کشته» این آقا مصداق کامل این ضرب المثل است. با همه خوشرفتار و خوش اخلاق و اهل حلال و حرام ولی با اهل و عیالش متعصب و بد دهان. همه بچه هایش سیاه بخت شدند. این یکی دخترش هم نتوانست به هیچ مردی اعتماد کند. از مرد فقط بد اخلاقی دیده بود و اذیت. حق دارد، برادر و استاد و ... هم هستند ولی نگاه دختر در انتخاب و اعتمادش، به پدرش است. »

چیزی نگفتم و با دلی پر از غم خداحافظی کردم.

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق توست حواسش به آینده دخترش هست. می داند قرار است روزی دخترش انتخاب کند. اعتماد کند. به غیر از غیرت و مال حلال و تربیتش، به ذهنیت دخترش هم توجه دارد. بابایی که عاشق خدا نیست یعنی دختر پژمرده!


نوشته شده توسط: ارغوان/ 2 آذر 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۲
ارغوان ...