حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ب.ظ

رفته بودم نی نی ببینم!

آرام و دل شکسته، خیره شد به چشمانم و با بغضی عجیب غزل زندگی اش را برایم سرود:

« 4-5 ساله بودم. از بچگی خیلی نی نی ها را دوست داشتم. دختر یکی از اقوام نزدیکمان چند ماهی بود بچه دار شده بود. خانواده هیچ وقت اجازه نمی دادند و نمی دهند تنها جایی بروم ولی آن روز مادر از اعتمادی که به بتول خانم داشت، راضی شد بروم نی نی بتول خانم را ببینم. منزلشان دور بود. نمی شد پیاده رفت. با بابا رفتم و بتول خانم مرا تحویل گرفت. آن موقع ها یک خانم 18-19 ساله بود. همسرش رفته بود سر کار. قرار شد بابا وقتی کارش تعطیل شد بیاید دنبالم.

بتول خانم خیلی زیبا و مهربان بود. با اینکه بار دار بود،نی نی را بغل می کرد. شیر می  داد. لباس های کثیفش را شست. لباسش را عوض کرد. آشپزی کرد. خانه را جارو کرد. در و دیوار را گرد گیری کرد. لباس های داریوش خان را اتو زد.  برایم شکلات و میوه آورد. با هم توپ بازی و گرگم به هوا بازی کردیم. اذان که شد نمازش را خواند. سفره را آماده کرد. اصلا استراحت نکرد.

داریوش خان که برگشت، بتول خانم رفت دم درب. سلام کرد و خسته نباشید گفت. داریوش خان ولی اصلا جوابش را نداد. از همه چیز بهانه گرفت. داد و فریاد کرد. با بتول خانم خیلی بد رفتاری کرد. حرف های زشت زد. حتی با نی نی هم مهربان نبود. خیلی ترسیده بودم. فکر نمی کردم داریوش خان با آن کت و شلوار اتو زده و تیپش از این کارها بلد باشد. خیلی گریه کردم. بتول خانم سعی کرد آرامم کند. داریوش خان اجازه نداد تلفن بزند بابا بیاید دنبالم. هنوز دلم برای نی نی بتول خانم می سوزد. اشک ها ی بتول خانم و ناله های نی نی خیلی دردناک بود. وقتی رفتم خانه چیزی نگفتم.

وقتی فهمیدم آن خاطره فراموش نشده است که 17-18 ساله بودم و با دقت در خودم فهمیدم از مردها متنفر و از ازدواج به شدت فراری هستم.  چند سال بود حرف از ازدواجم بود ولی خواستگارهای ریز و درشت برایم هیچ مفهومی نداشت. به شدت با همه فرصت هایم مخالفت کردم. پدر و مادرم به عجز رسیده بودند. کتاب جمعیت و تنظیم خانواده را که خواندم تصمیمم قطعی شد که ازدواج رفتاری احمقانه است. از تعبیر برخی سخنران ها و روانشناس ها و کتاب ها که مرد دنبال جسم است و زن محبت، به یقین رسیدم. عاشق کتاب و دفتر شدم. چسبیدم به درس. 27-8 ساله بودم که دیواری که برای خودم ساخته بودم با یک پاراگراف کتاب «زن در آینه جمال و جلال الهی» در هم شکست. حالا من مانده بودم و گذشته. باید اصلاحش می کردم.

مطالعه کردم. تحقیق کردم. مدتی که گذشت تماشای تلویزیون را هم ترک کردم. از اینکه مفهوم غلطی از عشق ارائه می داد ترسیدم. نمی خواستم بار دیگر درگیر باوری نادرست شوم. 5 سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است ازدواج کنم ولی این بار با نگاهی الهی. حالا نوبت انتخاب بود. ملاکم فقط یک چیز بود: «پدری درستکار برای نسل آینده. حل اختلافات در سایه منطق و همدلی و رقم خوردن خانواده ای گرم و صمیمی برای تربیت کودکانی با نشاط». سخت گیر و خود خواه نبودم. برای اصلاح مادر این نسل هم تلاش کردم. خیلی رفتارهایم را اصلاح کردم. دنبال شغل نرفتم. توقعی نداشتم ولی ملاک هایی که در من و افکارم رشد کرد، پسند جامعه نبود. البته گذر سن هم برای جامعه خیلی مهم است.  تا امروز شرایط مناسبی فراهم نشد. سال هاست زخم زبان و رنجش و آینه دق بودن برای پدر و مادرم و برق شادی در چشمان دشمنانم را تحمل می کنم. اولین زوج جوانی که از نزدیک دیدم بتول خانم و داریوش خان بود. آنجا به این نتیجه رسیدم که مرد یعنی نفاق و خشونت و بی رحمی و زن یعنی کلفتی اسیر. بازیچه ای در دست مرد برای لذت هایش. آن زیبایی و بوق بوق کردن ها و شادی های کاذب یعنی دام و فریب، نی نی یعنی حیوانی خانگی. هیچ وقت اجازه ندادم به خاطر خودم و خانواده ام چنین دنیایی برای کسی رقم بزنم. خدا را شاکرم با این نگاه وارد زندگی با هیچ دکتر مهندسی نشدم. هر چند شاید در آینده مجبور باشم با کمترین ها ازدواج کنم».  اینجا که رسید اشک هایش همه پهنای صورتش را بارانی کرده بود.

نمی دانم آن نی نی در چه حالی است. آینده محدثه چه خواهد شد. فقط می دانم داریوش خان به ذهنش خطور نمی کند، گوشه ای از این سرزمین، آهی برخاسته از دلی شکسته، دعاگویش است و شریک جرم خیلی غم ها و رنجش هاست. حتما آن روز با خودش گفته: «بچه ها که چیزی نمی فهمند»!

خدایا حق با تو بود مرد و زنی که عاشق تو نیستند، دنیا را با نگاه تو نبینند خانواده هم بسازند، خانه خرابند و خانمان سوز!

 

 

ارغوان/ 24 مرداد 1395

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

مثلث شوم!

تا بحال چنین موجودی ندیده بودم. گاهی واقعا شک می کردم انسان است یا ربات. در رفتارهایش دقیقتر می شدم سرزنشش می کردم: «ربات؟ صد رحمت به ربات. ربات هم نمی تواند این قدر گوش بفرمان باشد. خیلی سر به سرش بگذاری حتما اتصالی می کند و نصف اطرافیانش را به آتش می کشد. شرم آور است. پسر و این قدر برده صفت! آن هم در این دوره و زمانه».

هر چه صدای شکوه خانم توی فضا می پیچید، دلم می خواست فریاد بزنم. صدای امر و نهیش روی اعصابم، رژه می رفت. برای بالا بردن آستانه صبرم، با خودم زمزمه می کردم: «عجب اسرائیلیست این! توپ و تفنگ داشت نصف جهان را به بردگی می گرفت». از طرفی پذیرش بد خواهی و تعمدی بودن رفتارش ممکن نبود. سال ها بود می شناختمش. به حدی خوبی و خوش اخلاقی و خوش رفتاری از او دیده بودم که باور نمی کردم. اصلا تا نوع رفتارش با مازیار را ندیده بودم چنین ذهنیتتی در موردش نداشتم. آدم معتقد و صبور و با گذشتی بود. از تحمل رفتارشان سختتر، فخر فروشی هایشان بود. «بابام ماشین فلان خریده برام. مرتب کارتم را شارژ می کنه. ما که اینترنت سیمکارت استفاده می کنیم قیمتی نداره هفته ای حداکثر سیصد هزار تومان. این میوه هاتون که تهران میوه درجه 3 حساب میشه. هنوز ماشین ندارین؟ عجب گوشی در پییتی. .... من پسرم تا 15 سالش می شد خودم حمامش می کردم. بچه های من تا حالا یک قاشق نشستن. بچه های من تا حالا از این خوراکی های بی کیفیت نخوردن. بچه های من همیشه فلان جا لباس می خرن. بچه های من ... »

هر چه فکر می کردم تا شب باید این دو نفر را تحمل کنم، از احساس عجز و ناتوانی گریه ام می گرفت. هم دلم برای مازیار می سوخت هم لجم را در می آورد. دلم برای شکوه خانم بیشتر می سوخت، بنده خدا چه زجری می کشد. هم باید مثل یک بچه دو ساله مازیار 25 ساله را تر و خشک کند، هم اسرائیل صفت دیده شود.

همین طور تحمل می کردم: «مازیار نگاه کن. مازیار بخور. مازیار نخور. مازیار دارو را عوض کن. مازیار با ماشین نرو. مازیار این چه هندوانه ای است؟ این نون ها که سوخته ...از تو پیدا نکردن.  مازیار کارت را بده به بابا. مازیار بخند. مازیار گریه کن. مازیار بمیر.» همه انرژیم صرف این می شد که رفتار این مادر و بچه بی منطق را تحمل کنم که شکوه خانم گفت: «مازیار از صبح تا حالا دستشویی نرفتی. پاشو مامان جان برو سرویس». تحملم تمام شد. نتوانستم خود داری کنم: «شکوه خانم ناسلامتی مازیار 25 سالش است. ماشاء الله دو متر قد و پهنا دارد. همه ملت که دکتر نمی شوند. در ایران فقط مازیار دیپلم است؟خدای نکرده عقب افتاده ذهنی که نیست. پس فردا دختر مردم را بدبخت می کند هیچ، چند تا نسل برده صفت ارث می گذارد مردم خدا بیامرزی بفرستند برایتان. ولش کن. دستشویی نرفتی! ». قبل از اینکه شکوه خانم دفاعی کند رو کردم به مازیار و گفتم: « گند زدی به هر چه گوش بفرمان است. رباتی؟ آدم باش. کارت را بینداز توی سطل زباله. کارتی که پیامک خریدش می رود برای شماره پدرت، کارت پول تو جیبی، تو است؟ یک بستنی تا حالا با دوستت خورده ای؟ عزت نفس داشته باش. چند ساعت کارگری هم بروی روزی 20-30 هزار تومان در آمد که داری، یک لقمه نان خودت را بخور و با عزت زندگی کن». مادرم نصف انگشتش را جویده بود: «به تو چه ربطی دارد دختر را از نگاهش می خواندم». به خاطر مادر ساکت شدم. از جمع خجالت کشیدم.

وقتی تنها شدم شکوه خانم گفت: «حق با شماست ارغوان خانم. این پسر من تقصیری ندارد. زخم زبانش نزن دلش می شکند. پدر مازیار برعکس چیزی که می بینی، در خانه خیلی تند و بد زبان است. دست بزن دارد. این بچه مشکل استعداد و هوش ندارد. می ترسد. دو سه ساله بود اگر اشتباهی می کرد پدرش تا می خورد کتکش می زد. لباسش را خیس می کرد. کثیف می کرد. وسایلش را پخش می کرد... همه چیز بهانه بد اخلاقی و کتک زدن می شد.  با من هم خیلی بدتر از بچه هایش. به کسی بگوییم باور نمی کند. می بینی که در اجتماع چه وجهه ای دارد. ما را کسر شأن خودش می داند. ما را جایی نمی برد. ببرد هزار روز دعوا داریم که فلان رفتار را نشان دادید آبرویم را بردید.  راهی جز گوش به فرمان بودن نداشتیم. مدرسه که رفت، استعداد فارسی این بچه متوسط بود. به خدا چرخ خیاطی را چند سالگی همه پیچ و مهره هایش را باز می کرد می بست. پدرش می گفت ابروی مرا در مدرسه می برد. خدا می داند برای هر کلمه چقدر اشک ریخته و کتک خورده. گفتم جانش می رود دیپلم کافیست. من هم مجبور بودم برای اینکه کمتر اذیت شود کارهایش را انجام دهم. مطابق رضایت پدرش امر و نهی کنم. این است اینگونه شده است. پدرش نمی گذارد سر کار برود می گوید ابروریزی می شود مایه خجالت است. تا زنده ام در خدمت خودم باشد. بعد هم این قدر میگذارم که نیازی به کار نداشته باشد...»

 سرم داغ کرده بود. پدری روانی با افکاری احمقانه، بد رفتار و بی منطق و زورگو و به تعبیر خودش با کلاس و روشنفکر و بزرگوار در تحمل این زن و بچه هایش!. مادری که تسلیم است وظلم پذیر و به خیال خودش آبرو دار و صبور! نتیجه اش پسری خود برتر بین، برده صفت و ترسو که خدایش والدینش هستند و اسمش را می گذارد اطاعت از خدا و احترام به والدین! چه مثلث شومی!

خدایا حق با تو بود. خانواده ای که میزان رفتارش تو و عشق تو نیست، خانواده نیست. مثلث شومی است که برای دنیا و آخرت خود و دیگران، رنج می آفریند و عذاب!

 

 

ارغوان/ 18 مرداد 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۷
ارغوان ...
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ق.ظ

چرخی که نچرخید!

از آن پیرزن های دوست داشتنی. برعکس بعضی جوان های امروزی که ملاقاتشان دلت را ویران می کند، وقتی نگاهش می کنی، حال دلت خوب می شود. تمیز و سرپا. بارش را روی دوش کسی نمی گذارد. دستانش همیشه در حال حرکت کردن است. وقتی کنار کوچه پیش پیرزن های دیگر هم می نشیند قلاب و نخش همراهش است. با 8 تا پسر سربلند، خودش نان و مواد غذاییش را تهیه می کند. با تنها دخترش همسایه است ولی کسی ندیده ماه رخ خانم در تمیز کردن خانه و کاشانه و کارهایش از کسی کمک بگیرد. حتی برعکس، کمک کار بقیه هم هست. ابوالفضلی و امام حسنی. سالی یک مراسم بزرگ در خانه اش برای حضرت ابالفضل علیه السلام نگیرد سالش نمی گذرد. آش امام حسن علیه السلام پختنش زبانزد عام و خاص است. با این حال این روزها از اینکه می بینم نوه داری می کند و با دوتا بچه کمتر از 6 سال سر و کله می زند، هم دوست داشتنی تر شده هم می گویم: «حقش نبود».

از ستار پرسیدم: « مامان بزرگ ماه رخ را که می بینم خیلی دوست داری. یادت باشد از خدا تشکر کنی برای چنین مادر بزرگی. شهر ما را دوست داری؟ خانه مامان بزرگ ماه رخ را چطور؟»

- خیلی دوست دارم خیلی. اینجا آبجی سارا هست. درب خانه باز است. مامان بزرگ خودش برایمان غذا درست می کند. نباید نان و پنیر و کالباس سرد بخورم. با هم غذا می خوریم. من و سارا و مامان جون. مامان بزرگ بغلم می گیرد. خیلی دوستم دارد. همیشه حواسش به ما هست. با سارا دعوا کنیم ما را آشتی می دهد. چیزی بخواهم به او می گویم. قصه هم می گوید. ما را می آورد توی کوچه با بچه ها بازی کنیم. دارد برای زمستانم کلاه  می بافد. برای سارا شال.

ستار با آب و تاب از خیلی چیزها برایم گفت. مظلومیت نگاه و حرف های ستار و سارا مرا یاد چند سال قبل می اندازد که پسر چهل و چند ساله ماه رخ خانم برای ازدواجش دختری کارمند و تحصیل کرده می خواست که چرخ اقتصاد زندگیش بچرخد. و حالا چرخی که برای رفاه بیشتر می چرخد از 7 صبح درب را روی پسر بچه 5-6 ساله قفل می کند به امان خدا و دختر بچه 3-4 ساله را به دندان می گیرد و می برد محیطی که نباید می گذارد و خانواده عملا همان یکی دو ساعت قبل از خواب تداعی می شود. شبی که بچه اش ساعت ها تنهایی و استرس و دوری را تحمل کرده است. برای یک مادر هم این حرف حرف سنگینی است. خدا می داند تا برگشت به خانه چه ثانیه هایی به او می گذرد. برای هیچ پدر غیرتمندی هم دیدن این صحنه ها قشنگ نیست. حالا این وسط مادربزرگ ماه رخی پیدا شده که چرخیدن چرخ محبت را داوطلبانه به دوش گرفته است.

مطمئنم پای حرف دل ماه رخ خانم هم بنشینی خواهد گفت، آن روزها هم  چرخ اقتصاد خانواده های هشت نه نفره که نه، چرخ اقتصاد خانواده های چند نفره هم نمی چرخید، می چرخاندیمش. نگاهمان که به خدا بود و وعده هایش، چرخ محبت که می چرخید، لنگ زدن چرخ اقتصاد می گذشت. تفکرمان این بود خدا را خوش نمی آید، رفاه را به قیمت تحمیل احساس بی پناهی پشت درب های بسته در خانه یا مهد به کودکان کمتر از 6 سال بخریم. به خودمان ظلم می شد مانعی نداشت. حق نبود به قیمت رفاه به عزیزانمان ظلم شود. تعجب می کنم از بچه هایی که پدر و مادر شده اند و مادرشان نباشد دق می کنند ولی برای بچه هایشان اینگونه پدر و مادری می کنند. خدا لعنت کند آنهایی که وظیفه چرخاندن چرخ محبت و گرمی خانواده برای زن را تحقیر کردند و جامعه را پر کردند از زن های زخم خورده و نسل بی پناه. خدا لعنت کند مرد بی مسئولیتی که نسل و خانواده بی زحمت خواست. خدا لعنت کند زنی که زیاده خواهی ها و بی محبتی هایش مرد را سرد کرد و برید از خانواده. خدا لعنت کند آنهایی که خانواده در نگاهشان محل تامین رفاه و رسیدن به عقده هایشان شد به جای پرورش انسان و همدلی و محبت!

خدایا حق با تو بود کسی که عاشق تو نیست، خانواده نمی فهمد!



ارغوان/ 4 مرداد 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۱
ارغوان ...