حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

دست شکسته!

همیشه وقتی توران خانم را می بینم، با خودم می گویم، خوش به حالش. چه روح بزرگی دارد. تا چند سال قبل که مادرش زنده بود همیشه هوای مادرش را داشت. با هم زندگی می کردند. شنیده بودم پسرش فلان رتبه و در بهترین دانشگاه ها تحصیل کرده است. سه وقت نماز جماعت، نجابت و حجاب و ایمانش زبانزد همه مردم است. یاد ندارم جایی غیر از مسجد او را دیده باشم. اهل بازار و خرید و ... نیست.

آن شب هم  در مراسم جشن میلاد دیدمش. خودش سلام و علیکی کرد. وقتی رفت، به مادر گفتم: «چه زن خوبی است. البته حتما همسرش خیلی دوستش دارد و آدم با خدایی است و الا اجازه نمی داد این همه سال مادرش با آنها زندگی کند. شوهرش چکاره است؟».

مادر فقط گفت: «حتما. نمی دانم».

خانمی که کنار مادرم نشسته بود گفت: «تو که بچه نیستی دخترم. بگذار برایت بگویم.  خدا زندگی توران را قسمت گرگ بیابان نکند».

بدون اینکه سوالی کنم ادامه داد: «یادم نمی رود شب عقد کنانش را. پدر توران خیلی وقت بود از دنیا رفته بود. یکی آمده بود خیر برساند به این دختر بچه یتیم. این پسر نا اهل را بردند خواستگاری. به زور و زحمت همان شب توران را برایش عقد کردند. یکی دوبار دیگر هم به توران سری زد. بهانه کرد که باید بروند شهر دیگری. توران گفت نمی رود. رفت و دیگر پیدایش نشد. بعدها فهمیدیم در شهر دیگری ازدواج کرده و چندتا بچه دارد. خیلی خانواده مومن و با خدایی بودند و هنوز هم هستند. نمی دانم چه صلاحی در آن بود. توران بخت برگشته در منزل پدرش از این داماد چند روزه بار دار شده بود. نامرد حتی سراغ بچه اش نیامد. واسطه ها توران زبان بسته را با گریه و زاری آزمایش بردند که ثابت کنند پدر بچه همان نااهل است  و برایش شاسنامه گرفتند. مادر توران خانه او زندگی نمی کرد. توران از خانه پدری جایی نرفته بود. این بچه را هم بیشتر مادر توران تر و خشک می کرد. خیلی طول کشید تا توران با این قضیه کنار آمد. با قالی بافی مادرش ،  پسرش را بزرگ کردند. خیلی سختی کشیدند. آن روزها هر چه می گفتم: «خاله جان. توران . مادرت که هست. خدا روزی رسان است. همه چیز درست می شود. ولی درست و حسابی قالی نمی بافت. چون و چرا می کردیم می گفت: «دست شکسته دنبال کار می رود ولی دل شکسته نمی تواند دنبال کار برود». بعد هم سکوت کرد.

از شیرینی جشن میلاد چیزی نفهمیدم. سرم به شدت درد می کرد. «خدایا به اینها چه گذشته؟ چطور به یک مادر و دختر یتیم رحم نکرده است؟ این بچه چطور بزرگ شده است؟ چقدر یک انسان می تواند پست و بی مقدار باشد؟».

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق تو نیست، شکستن دل یک دختر بچه یتیم و بردن آبروی یک خانواده مومن و رها کردن فرزندش برای او کار ساده ای است. او چه می فهمد دل شکسته و مادری کردن یعنی چه؟! او چه می داند چه بر سر آینده و آرزوهای یک دختر بچه یتیم آورده است. او چه می داند با بچه خودش و دختر یتیم نه، با دل مادری که این دختر را بزرگ کرده، چه کرده است؟ بدا به حال قیامت چنین مرد نامردی!

ارغوان/ 28 فروردین 1398


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۶
ارغوان ...
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۰۹ ب.ظ

همسفر بهشت!

هنوز چشمم گرم نشده بود که مادر صدا می زد: «پاشو دختر. این دفتر دستک رو از اطرافت جمع کن زشته مهمون میاد».

حرکتی کردم و خواب و بیدار به بهانه جمع نکردن جواب دادم: «مامان! کتاب و دفتر و خودکار زشته ولی دوتا کاسه شکسته بخریم بزاریم دکور زشت نیست؟ کلی با کلاسه. عید ملت رفتند مسافرت و مهمونی ما هم نشستیم سر کتاب و دفتر. کجاش زشته؟»

- «پاشو دختر این حرف ها فایده ای نداره. الان بتول خانم میرسه آبروی منظم بودنت میره».

- «کی؟ بتول خانم دیگه کیه؟».

- «بتول خانم. همسر آقا کوروش».

مثل اینکه دستم خورده باشد به برق سه فاز،  پریدم و گفتم: «بتول خانم؟ صد سال است ندیده امش؟ مطئنی مامان؟ اتفاقی افتاده؟»

- نه مادر نگران نباش. می آیند عید دیدنی.

درب کمدم را باز کردم و هر چه کتاب و دفتر و وسیله اطرافم بود، به زور استتار کردم داخل کمد. اتاق مهمانی را تحویل دادم و رفتم آشپزخانه. نیم ساعت بعد بتول خانم و اهل و عیالش پیدایشان شد. یکی دو ساعتی کنارمان بودند. بتول خانم خیلی عوض شده بود. از مهمانی رفتن هایش گفت و شرکت در مراسم های مذهبی. موقع تعریف از رفتن سر خاک والدینش چه ذوقی کرد. از آغاز حفظ قرآن زیر نظر استاد گفت و  اینکه بعد از 10 سال بچه برادر و خواهرش را برای اولین بار دیده است. از اینکه در تب و تاب ازدواج بچه هایش است. کلا بتول خانم خیلی زنده و با نشاط شده بود. دوست داشتنی تر از همیشه بود. 30 سال است پایتخت زندگی می کنند ذره ای از حجاب و نجابتش کم نشده بود. مهمانی تمام شد.

بعد از رفتن از مادر سوال کردم: «آقا کوروش پیدایش نبود؟ بتول خانم هم اسمی از آقا کوروش نیاورد؟ چطور شده بود بعد از این همه سال یاد ما افتاده بودند؟ عید دیدنی ما که از اقوام دوریم از بتول خانم خیلی بعید بود». «آقا کوروش که خدا رحمتش کند. یک سالی است از دنیا رفته. نمی بینی بتول خانم چقدر عوض شده؟ خدا آقا کوروش را رحمت کند ولی هر دو راحت شدند. بتول خانم خیلی ابرو داری کرد و ساخت، مرد بد اخلاق و سختگیری بود».

چقدر وحشتناک. سی سال زندگی مشترکی که نتوانی خودت باشی. سی سال با هم بودن و لمس نشاط بعد از با هم نبودن.

خدایا حق با تو بود. همسری که عاشق تو نیست فقط یک خط موازی است. زندگی با خط موازی می شود اشتراک سقف و جدایی دل ها. دنیا اسارتی سخت تر از این به خود ندیده است!


ارغوان/ 12 فروردین 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۹
ارغوان ...
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ب.ظ

زیباترین آهنگ!

مراسم هنوز شروع نشده بود. دلم آشوب بود. ترکیبی از صداهای مختلف در فضا، صدایی شبیه آهنگ فیلم های ترسناک ایجاد کرده بود تا جوی معنوی و دوست داشتنی.  باورم نمی شد پچ پچ کردن صد و چند نفر بتواند این قدر آزار دهنده باشد. سعی می کردم تمرکزم را از صدا به سمت افکار دیگر جهت بدهم ولی موفق نمی شدم. چند بار تصمیم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح دهم، علاقه ام به هم نوا شدن با ندبه خوانان اولین جمعه سال اجازه نمی داد.

در همین کشمکش ها بودم که فرشته مثل گلوله ای آتشین، پر انرژی و با حرارت جلوی چشمانم حاضر شد. با لبخند ملیح و احوالپرسی و تبریک دلنشینی شروع کرد به تولید انواع احساسات مثبت. نفهمیدم چطور صدا و فضا را فراموش کردم. دعا که تمام شد خواستم از فرشته خداحافظی کنم اول تشکر کردم: «خدا خیرت بدهد فرشته جان. امروز وسط جان دادن ما رسیدی. واقعا تحملم تمام شده بود». اجازه نداد حرفم را تمام کنم. با خنده ای دلچسب گفت: «چرااااااااااااا.  اتفاقی افتاده؟ جمعه اول سال محض رضای خدا استرس وارد نکن.  بگو چی شده ».

- «چیزی نیست عزیزم فقط از صدای همهمه داشتم از خود بیخود می شدم ».

- «وای گفتم چی شده. من که عاشق صدای همهمه هستم.»

- «فرشته! مسخره می کنی؟ این صدا دوست داشتنش کجا بود؟»

- «آخه صدای خاور میده. خاور دیدی تا حالا؟»

- «خاور دیدم. کجا صداش شبیه خاوره؟ حالا به فرض هم صدای خاور باشه. کج سلیقه جان صدایی ناموزون تر از صدای خاور نبود برای دوست داشتن؟ »

- «وای نه صدای ماشین خاور، عشقه». خیلی ناگهانی تن صدایش عوض شد و با بغضی گفت: «صدای ماشین بابامه. بیشتر وقت ها بار می برد برای شهر های دور، گاهی یکی دو هفته نبود. در کل کمتر خانه بود. وقتی صدای خاورش از سر خیابان شنیده می شد می دویدیم دم در. نمی دونی بابام چه فرشته ای بود. خیلی دوستمون داشت. می پیچید توی خیابون از صدای خاورش دلمان شاد می شد. وقتی برمی گشت، خونمون بهشت می شد. هیچ وقت داد و فریاد نمی کرد. خسته بود ولی به همه حرف هامون گوش می داد. خلاصه وقتی رفت، خوشبختی هم رفت». اشک هایش را با دستش پاک کرد و با صدایی پر از غم گفت خداحافظ و غیب شد.

خدایا حق با تو بود. مهم نیست بابا از چه صنفی باشد. در چه لباس و موقعیت اقتصادی باشد. کوتاه باشد یا بلند. سبزه باشد یا سفید مهم نیست. مهم این است عاشق تو باشد، عاشق تو که شد آن وقت فرشته ای است که صدای خاورش آهنگی است بهشتی و عشق دخترش!



ارغوان/ 4 فروردین 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۴۵
ارغوان ...