حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب
جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۱ ق.ظ

حق با تو بود!

شاید شما هم شنیده باشید: «برویم بیرون دوری بزنیم دلمان باز شود. هوایی عوض کنیم». نمی دانم چرا این روزها در هر کجای جامعه قدم می زنم در هر مجلسی شرکت می کنم این جمله برایم مفهومی ندارد. نمی توانم مثل خیلی ها بی تفاوت باشم و به قول خودشان از زندگی لذت ببرم. آنچه اینجا می شنوید دردهایی است که در جامعه می بینم و برایش مرهمی از جنس آشتی با خدا تمنا می کنم.


امید است مورد رضای حق باشد.




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۹:۵۱
ارغوان ...
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۹ ق.ظ

الهی گرفتار نشید!

چند روز قبل کلیپی دیدم از آیت الله مجتهدی تهرانی. در مورد از بین رفتن کارهای نیک بود و عاملش. وقتی حرف از ظلم می زد به نظرم موضوع عمومی نمی آمد. فکر می کردم آن قدر محدوده این گناه روشن است که نیاز به توضیح و تاکید ندارد تا اینکه نشستم پای حرف دل صدیقه. با هم هم کلاسی بودیم. ویژگی اصلی صدیقه این است که نه اینکه دروغ نمی گوید، دروغ گفتن بلد نیست. خلاصه اینکه شباهت عجیبی به اسمش دارد:
« برادرم پسر پاک و نجیبی است. یک معلم عاشق. از آن اموزگارهای مناطق محروم که هر چند سال یک بار لباس نو  نمی خرید تا با دانش آموزان گرسنه اش همدردی کند. از آن جوانک های بیست ساله ای که تا سی سالگی چند تا نشان معلم نمونه در دفتر سوابقش ثبت است. سال ها در رفت و آمد بین مناطق محروم بدون داشتن حتی یک پیکان قراضه.  ماه رمضان های پاییز و زمستانی گاهی افطارش تا هشت شب به تاخیر می افتاد. پشتیبان من و خواهر برادرهایم بود. وقتی حرف از ازدواجش شد، هر که را گفتیم، نه آورد که شرایط ازدواج ندارد. تا اینکه در مجلسی با این خانم روبرو شدم.  ماشاالله از آن بازپرس های دوست داشتنی. چند وقت بعد دخترش را دیدم. به برادرم پیشنهاد دادم و قبول نکرد.

یکی دو هفته بعد همسایه شان پیشنهاد داد به پدرم و هنوز خواستگاری نرفته، در شهر خبر ازدواجشان پیچید. یکی دو جلسه حرف زدند و عقدشان سر گرفت.
سر بچه دومشان باردار بود که یقین کردیم به شدت شکاک است. به قدری برادرم آبرو داری می کند و حرفی نمی زند که باورمان نمی شد. البته برایمان سوال بود که چه شد که مناطق محروم را رها کرد و خانه نقلی و ماشینی که بیست سال برایش زحمت کشیده بود و تازه به دستش رسیده بود را فروخت که با بدبختی و وام و قرض و قوله از برادرهایم خانه ای با چند کوچه فاصله از خانه پدرزنش بسازد بدون اینکه ما بدانیم. نمی دانستیم چرا تکواندو را با کمربند مشکی رها کرد. چرا با همه علاقه اش به ما حمایت مالی معنوی عاطفی و... را کامل قطع کرده است. بیمه هایمان را قطع کرد. با چه استدلالی در هیچ مراسم مذهبی شرکت نمی کند. حتی در مراسم عروسی خواهرم که همه دوست و آشنا بودند نیامد.

این اواخر همسرش جز عیدی دیدنی نوروز خانه ما نمی امد. آخرین بار که آمد، مادرم از کربلا آمده بود. اجازه نداد برادرم بین ما بنشیند و غذا بخورد، فردایش مادرم سکته کرد. از بس که به این برادرم علاقه دارد. خلاصه اینکه ما برادرمان را دو دستی با نیم  رضایت تحویلش دادیم و او به ما زخم زبان مجردی می زند بماند. کارش بجایی رسیده که برادرم چند سال است با من حرف نمی زند چون مجردم و مونث. حتی یک پیامک که هیچ، حتی شماره من را از گوشی اش پاک کرده. دل ها سوزانده از ما مخفیانه. حال و روز برادرم به جایی رسیده که درد عصبی زده بود به کمرش و دوماه زمین گیر بود و ما اجازه نداشتیم برویم ملاقاتش! بهانه گیری و نفاق این زن بد دل ما را روزی هزار بار می کشد.  خواستگار برای من می آید زیرآب زنی می کند. خیلی تقلا کرد تا خواهر کوچکم که مشغول درس و مدرسه بود به بدترین مورد ممکن شوهر بدهد و ثابت کند من مجرد مانده ام. ما را فقیر و بی فرهنگ می خواند. هر چه برادرم  به دیدار ما می آید: اولین حرفش این است از بس نادان بودی. درس به چه دردی می خورد. حالا هنر کردی؟ چهار تا کتاب خواندی. آنقدر عجیب سرزنش می کند که دل سنگ ما هزار بار می شکند. مادرم دعوت به سکوت می کند که حرف دلش نیست مونس بد دارد. چه اشک ها که از ما گرفته اند. چه شب ها که مادر تا صبح گریه کرد و نخوابید. جالبش اینجاست که   برادرم قبول نمی کند این زن بیمار است و این راهش نیست. با همه مرد بودنش از او می ترسد از بس در این زن در خانه بد رفتار است و بد ادا و بد دهن و در کوچه خوشرفتار و خوش زبان البته اگر کنایه ها و تندی هایش را در نظر نگیریم. تلخ قضیه اینجاست که پدر و مادرش محکم چسبیده اند به این دختر از بس خوب فیلم بازی می کند. مادرش کلید خانه برادرم را هم دارد و سر زده می رود منزلشان. گاهی هم تماس می گیرد با مادر بیچاره ما که این پسر شما همیشه دعوا راه می اندازد و دختر ما را اذیت می کند. سال به سال طرف خانه ما پیدایشان نمی شود. هر چه ما خواستیم برویم بهانه ای جور کردند که نیایید. بعد هم هر جا چندتا غریبه باشند بلند می گوید که شما که نمی روید سر بزنید. خلاصه ما گیر افتاده ایم وسط این معرکه و غده سرطانی. ترسمان این است تاب برادرم تمام شود و کاری دست خودشان بدهند. به پدر و مادرش بگوییم که آن جورند.  پدر و مادرم که ساده و اهل بساز و می گویند چه می شود کرد. خواهر و برادرش هم از زندگی هایشان مشخص است دقیقا اینگونه اند. مانده ایم که با فشار روحی و اذیت های این مار خوش خط و خال چه کنیم! و عاقبت این بچه ها چه می شود. خدا هم که دوستش دارد، هم مادر است و هم همسر این گونه دارد و ما مجرد ماندیم.

حرف هایش که تمام شد عجز را می شد از چشم هایش دید. هیچ وقت فکر نمی کردم ظلم تا این حد گسترده باشد. فرزندی که بیمار است را بدهیم دست مردم. طرفداری کنیم. مانع ازدواج بقیه اعضا باشیم و مهمتر از همه اینکه زمینه بد بین شدن عده ای به خدا باشیم. درست است که خدا  در قرآن گفته همه شما در امتحانید. خوب و بد روزگار همه اش امتحان است نه امتیاز یا عقاب. حساب و کتاب ریز به ریز همه اعمال هر چند در دنیا بی اثر نیست، در قیامت است ولی قدرت فهم و هضم این مطالب برای همه ساده نیست. حواسمان به خدایی که برای مردم می سازیم باشد!


 خدایا حق با تو بود زن و مردی که عاشق تو باشند را با پایه گذاری و حمایت ظلم که نه با ظالم پروری  و تحریف تو چکار!

 

 

ارغوان/ 26 آبان 1399

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۹:۵۹
ارغوان ...
شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

جوک دخترانه؟!!!!

چند ماهی است این ویروس تاجدار، کلاه ما را برداشته و ما را اسیر خودش کرده است. چند ماه بیرون نرفتن از خانه کار ساده ای نیست. نه بخاطر ماندن در خانه، بخاطر زندگی اجباری در فضای مجازی بی در وپیکر. از اینکه همه فعالیت های آموزشی و تفریحاتم خلاصه شده در این فضای نفرت انگیزِ پر گناه، خستگی همه وجودم را پر کرده است. خدا به فریاد خانواده ها برسد برای تربیت نسلی پاک و نجیب در این شرایط، که کاری بس سخت است و دشوار. مسئولین محترم هم که گویی خواب مرگ رفته اند.

بررسی ها ثابت کرده، طنز و جوک هم رسانه است و در حال حاضر شیوه ای هدفمند و برنامه ریزی شده برای تخریب فرهنگ اصیل ایرانی اسلامی! اما درد اینجاست که بیشتر کاربران فضای مجازی از دانشی که این را بفهمند، بی نصیبند. کسی نیست بگوید، مسلمان! مسخره کردن و گوشه و کنایه زدن به آدم های گرفتار، خنده اش کجا بود. آن بی فرهنگی که دختران و سن و سال و مجرد ماندنشان را وسیله خنداندن مردم می کند، بویی از اسلام که نه بویی از انسانیت ندارد، حالا اسم خودش را دکتر و روانشناس و نویسنده و... هم بگذارد و نیت خیرش را به رخ بکشاند، چیزی را عوض نمی کند. چون حقیقتا نفهمید در اسلام عمل دو رکن دارد نیت صحیح و شکل صحیح که خط کش هر دو رضایتمندی خداست. بدا به حال تایید کنندگان چه از طریق باز نشر و لایک و ... چه از طریق گفتار

خدا رحمت کند عمه خانم را، سواد درست حسابی نداشت ولی ارتباط گیری موثر و عجیبی داشت. 12- 13 ساله بودم که برای پسر 25 -26 ساله کارمند، صاحب خانه دو طبقه مستقل در بهترین محله های شهر و به قول خودش دو متر قد و بالا و خوشکل و اهل نماز و روزه اش آمد خواستگاری ام. بین حرف هایش می گفت همه ویژگی ها به کنار، این که خواهانت هست از همه مهمتر است. جانش برای تو می رود. من که هنوز نمی دانستم ازدواج را با چه «ز» می نویسند؛ ضمن منفی نبودن نظر بابا، با زحمت زیاد مقاومت کردم. هنوز هم از تصمیمم ناراضی نیستم. بابا  فامیل خودش را خیلی باور داشت، خواهر بزرگم را  در همین سن و سال ها شوهر داده بود به پسر برادرش و حالا می خواست من را شوهر دهد به پسر خواهرش. من که  ازدواج زیر 25 سال را کاری به شدت احمقانه می دانستم و به شدت از ازدواج فامیلی با  هر دو طرف پدری و مادری و نسبی و سببی متنفر بودم، به یاری خدا به دام نیفتادم.

عمه عفت ولی مثل اینکه عقده شده باشد برایش، طبق تفکرات خودش چندتا دلیل جواب رد دادن بافته بود و  هر جا می توانست این حرف را تکرار می کرد: «پسرم 12-13 سال بزرگتر بود ولی پیر نبود. موهای سرش کم شده بود ولی رشید و قشنگ بود. این دختر برادرم قبول نکرد و الا ما قربانش می رفتیم».

از این حرف عمه خیلی ناراحت می شدم. هیچ وقت توضیح ندادم: « من نه آن روز،  امروز هم تنها ملاکی که ندارم سن است. اتفاقا پسرهای دهه 50 را به دهه شصت ترجیح می دادم. و اینکه 12-13 سال بزرگتر باشد پذیرشش خیلی ساده تر از این است که هم سن باشد و حتی کوچکتر. به اندازه دو تا جای شاخ، مو از سر کسی کم شده باشد چه غمی دارد وقتی عقل درست حسابی داشته باشد». بعد از آن هیچ وقت خانه ما نیامد. برای چند پسر دیگرش هم تقلا کرد ولی به نتیجه نرسید. به شدت از دستم دلگیر بود.

آخرین باری که عمه خانم را دیدم چند سال قبل در مراسم عزای شوهر عمه بود. گوشه مجلس نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم سعی کردم تسلی خاطر عمه باشم. همسرش مرد خیلی خوبی بود.  خیلی به هم علاقه داشتند.

کم کم جمعیت غریبه کم شدند. خودی بودیم. برخی تلاش می کردند، محترمانه گوشه و کنایه بار ما  کنند که «بفرما! این هم نتیجه سخت گیری. مجرد بمان تا دل ما خنک شود». اهمیتی ندادم  چون عقیده دارم هر کسی مطابق فهم و میزان درکش از خدا و قیامت، حرف می زند. خوب می شناختمشان، دوست نداشتم اختلافی ایجاد شود.  تا اینکه یکی از عروس های عمه بلند و با لحن عجیبی از سن و سالم پرسید. می دانست نزدیک سی سال داشتم،  می خواست به بقیه کمکی کرده باشد. غافل از حکمت بی صدا سخن گفتن بقیه، صدایش به گوش عمه رسید.

هنوز حرفش تمام نشده، یکهو عمه وسط گریه زاری، چادرش را از روی صورتش کنار زد و گفت: «ارغوان؟! ارغوان آقا رضای ما را می گویی؟» بعد هم با همان لحن طنز آمیز و خوش نوایش که فحش را هم با کمال میل به جان می خری گفت: «شما می توانید از ارغوان رضای ما حرف بزنید؟ ارغوان رضای ما را می شده نگه داشت. شما را نمی شده. بعد هم رو به عروسش غمزه و اشاره کرد و گفت؛ شما دسته جمع معلوم نیست چه موجوداتی بوده اید که 10 سالگی شوهرتان داده اند».  عروس عمه خندید و حرف عوض شد.

 کمتر از یک سال بعد، عمه به یارش پیوست و من چند ماه قبل از مرگش نمی دانستم دیگر برای همیشه او را نخواهم دید. حتی  عکسی از او ندارم. شاید تصویرش روزی از ذهن من پاک شود، ولی هیچ وقت مثبت نگری و دفاع آن روزش با همه دلخوری که از من داشت، از ذهنم پاک نشد. این روزها جای عمه توی جامعه و فضای مجازی خیلی خالی است. عمه نیست ببیند خیلی ها حرمت و احترام ناموس شیعه را وسیله کرده اند برای خنده هایشان! علم دارند، خدا را را باور ندارند. گوارای وجودتان این تفریح شیطانی! که از حزب شیطان بیش از این توقعی نیست.

خدایا حق با تو بود. تشکیل زندگی هدف نبود. راهی بود برای مسیری هموارتر به سوی تو. پیوندی که رنگ و بوی رضایت تو را ندارد، ظاهرش، هر چند شیک و قشنگ باشد و مورد رضای جامعه، ثمره اش موجود بی غیرتی است که به آبرو  و احترام ناموس شیعه دست درازی می کند.

 

 

ارغوان/ 27 اردیبهشت 1399

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۴
ارغوان ...
دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۲۳ ب.ظ

دختر خودمه!

کارها رو به اتمام بود که گوشی صبا زنگ خورد. بعد از تمام شدن مکالمه گفت، خواهرش تا چند دقیقه دیگر با ماشین می آید دنبالش، خیلی اصرار کرد که با هم برویم. با خانواده اش آشنایی نداشتم. از اینکه دعوت صبا را با آن همه اصرار و صداقت رد کنم خجالت کشیدم. بدون هیچ تمایلی به همراه نفیسه با او همراه شدیم.

خواهرش روی صندلی جلو کنار راننده جوانی نشسته بود. خوش آمد گویی گرمی کرد و احوالپرسی، راننده ولی به جواب سلامی بسنده کرد. به نظر می رسید خواهر و برادرکوچکتر صبا باشند ولی رفتار صبا نشان می داد راننده با او محرم نیست.

فردای آن روز برای ادامه کارهای نمایشگاه دوباره جمعمان جمع شد. نفیسه از صبا خواست از خواهر و برادرش تشکر کند که رنگ صبا دگرگون شد و توضیحاتی داد که از تشکر که هیچ از جانمان سیر شدیم.

«برادرم نیست. خواهرم بود و همسرش. خواهرم ده سال از من کوچکتر است. چند سالی هست ازدواج کرده است. هنوز درسش تمام نشده بود. همه با ازدواجش مخالف بودیم. پدرم پایش را کرده بود توی یک کفش که باید قبول کند. بین حرف هایش می شنیدم که می ترسد مثل من شود. سنش بگذرد و نتواند راضیش کند. چشمش را بست و گوشش را پنبه گذاشت. هیچ وقت خودم را نمی بخشم. خواهرم فدا شد. حیف شد. وقت ازدواجش نبود. موافق ملاک هایش نبود. اصلا عقلش به این چیزها نمی رسید. توی این باغ ها نبود. شب عقدش برادرهایم هم بلند بلند گریه کردند. انگار همه عالم و آدم دست به دست هم داده بودند، بعد از یک سال مقاومت و تلخی و جر و بحث این اتفاق بیفتد. هیچ وقت خانواده همسرش و رفت و آمدها و اصرارها و اذیت هایشان را حلال نمی کنم. بعد از اینکه خطبه عقد قرائت شد تازه می فهمیدم چه شده است. چند ماه که پاک زده بود به سرم. چشم دیدن این پسرک و رفت و آمدش توی منزلمان را نداشتم. وقتی به خواهرم نگاه می کرد و کنارش می نشست می خواستم چنگ بیندازم توی صورتش و بعد هم خفه اش کنم. لیاقت خواهرم را نداشت. اصلا نداشت. نگاهم به پدر و مادرم عوض شده بود. از حاکمیت پدرم و سکوت مادرم متنفر بودم. وقتی می دیدم از نان شبمان می زنند برای جهیزیه و وام پشت سر هم قطار می کنند روحم توی بدنم سنگینی می کرد: «چرا باید برای این پسرک این همه فشار روی خانواده باشد؟». با جر و بحث هایی که کردم خودم را از چشم خدا و خانواده انداختم. ولی خدا شاهد است همه اش بخاطر خواهرم بود. یک دختر تحصیل کرده مومن باسواد زیبا و خانواده دار تسلیم سرنوشتی شد که نباید. مدتی که گذشت تازه فهمیدم عمق فاجعه بیش از اینهاست و بعد دیگر قضیه غم انگیزتر بود. رفتار جامعه و نگاهش به من عوض شد. با اینکه ازدواج گریز بودم ولی باید ایمانم را نعوذ بالله در حد پیامبر می بردم بالا. همه چیز علیه من بود. یکی دو خواستگار عجیب! و بعد هم مثل اینکه درهای رحمت الهی بسته شود، دیگر هیچ. حرف و حدیث مردم. نگاه های تحقیر آمیز همسران برادرانم و کنایه های خود و خانواده هاشان. شرکت در مراسم های مشترک.  نادیده گرفتن خودم و احساسات و نیازم. من فقط 29 سالم بود. نمی دانم چطور شد که بقیه به این نتیجه رسیدن از من همه چیز گذشت! «من جوان نبودم و آرزو نداشتم؟چه خطایی از من سر زده بود؟ من فقط برای اعتقاداتم جنگیدم. حجاب و حیا و درس خواندن  چراجرم است و خطا؟. هیچ کس درکی از شرایط من نداشت. برای همه، بعد از صورت گرفتن وصلت همه چیز تمام شد. جز من! همه من را بین این همه بحران نادیده گرفتند! با ازدواجش مخالفتی نداشتم اما نه با هر نوع ازدواجی. دیگر خواهرم و خانواده ام را مثل قبل دوست نداشتم. چند سال طول کشید و خدا خیلی کمک کرد تا بفهمم «آنها نیتشان خیر است. پدر و مادرند نه دشمن. بد نستند، فقط بلد نیستند. اصلا دختر خودشان است. اختیارش را دارند. نباید از هیچ کس توقعی داشت. الان می فهمم که نعمت بزرگی بود. خیلی بزرگ شدم. وابستگی هایم شکسته شد. ولی شماها این کار را نکنید. احترام خواهر بزرگتان را پیش مردم نگه دارید. با خدا معامله کنید. یکی رزق شما باشد جایی نمی رود. تلاش کنید او هم به خواسته هایش برسد. خدا برایتان جبران می کند. من باور نمی کنم خدا در رحمت را به دختر عفیفه بسته باشد و نشود برای او کاری کرد. اصلا چرا اجازه می دهیم تا این سن و پیش آمدن این مشکلات تاخیر داشته باشد. از خودمان نمی پرسیم چرا؟ چرا کمک نمی کنیم؟ برای اعتراض ما حضرت شعیب را مثال می آورند که به موسی علیه السلام گفت هر کدام از دخترانش را می خواهد انتخاب کند. ولی کسی توجه نمی کند پدرِ دختر، شعیب پیامبر بود و داماد موسی و هر دو مقام عصمت داشتند، دختری که می ماند بزرگ شده آن خانواده بود.نمی گویم مطلق نباید چنین کاری کرد ولی برای چنین کاری خیلی چیزها را باید در نظر گرفت. خلاصه اش اینکه دل من که گِل بود. کمک به دینداری همدیگر که کشک. ولی اجرای این قانون در شهرستان و در خانواده هایی امثال ما، نه یک دختر عفیفه، دو نسل را قربانی کرد.»

با اینکه فقط گوش می دادم دلم به شدت شکست. کسی درک نکرد صبا چه می گوید. فقط می شود گفت: «دین را درست بفهمیم و بعد عمل کنیم. معنی برخی حرف ها و توصیه های بزرگان و مبلغین رقم زدن چنین غمنامه هایی نیست».

 

 

ارغوان/ بهمن 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۲۳
ارغوان ...
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۴۶ ق.ظ

ساده نگیر!

بی اختیار دلم برای اعظم به شدت شکست. همه چیزش از دستش رفت. نمی دانم اگر اطلاعیه ترحیم مادربزرگ خودم را در کانال خبری شهرمان می دیدم این قدر ناراحت می شدم که از دیدن اطلاعیه به رحمت خدا رفتن مادربزرگ اعظم، آشفته شدم!

چند سالی است از دقت ها و شنیده ها و دیده ها و تجربه ها برایم ثابت شده، هیچ آزمایشی برای دختر عفیفه نجیبه خانواده دار و خانواده دوست ایرانی و متعهد و واقف به وظایف شرعی عقلی و فطریش، در دوره آخر الزمان سخت تر از مجرد زیستی نیست. حداقل در جامعه ما متاسفانه به دلیل قانون همه یا هیچ در ازدواج یا خوشبختانه به دلیل اهمیت دادن به ازدواج، این دختران چوب دو سر طلا هستند. از یک طرف سرزنش جامعه و نپذیرفتن ها و محدودیت ها و مشکلات اجتماعیش، از آن طرف نگرانی ها و مشکلات فردی اش.

از در و دیوار و رسانه و دوست و آشنا این قضیه تحلیل که می شود حرف های مختلفی بگوش می رسد: «چشمش کور دندش نرم می خواست همان هایی که آمده بودند را قبول کند. دختر سام السلطنه که نیست. درس درس درس این هم نتیجه اش خود کرده را تدبیر نیست. معلوم نیست چه می کرده که تاخیر دارد. خدا که بخیل نیست. حتما منتظر کسی است. شاید هم عاشق است. از بس که سختگیر است، دنبال دنیاست پول و خانه و ماشین می خواهد. از بس که بی فرهنگ است دوره چادر و سبیل و قایم شدن توی خانه تمام شد و...» خلاصه اش اینکه همه انگشت اشاره گرفته اند به سمت او تا ثابت کنند مقصر خودش است و قاعده «کی بود کی بود من نبودم» را در اثبات بی گناهی خودشان اجرا کنند. در اینکه خیلی از این وصله ها به بیشتر این دختران نمی چسبد حرفی نیست. در اینکه «اگر خیلی برایتان مهم بود کار به اینجا نمی رسید و تا فرصت بود از خودتان نپرسیدید چرا با اینکه به عاقل بودن و بالغ بودنش اذعان دارید تسلیم نمی شود؟ و پیگیر بودید  مشکلش حل شود و چراها را حل کنید هم بحثی نیست.» ولی حداقل اعظم از آنهایی است که خودش در این قضیه آن قدر بیگناه است که باید بعضی ها از گفتن این حرف ها در عموم و رسانه و نسبت دادنش به همه و نمک به زخم برخی ها زدن از خدا بترسند.

یکی یکدانه زندگی مشترک نچندان طولانی پدر و مادرش. بزرگترها که یادشان است می گویند وقتی دعوا بالا گرفت و درس آموخته های مکتب غرب، راه حل را جدایی تصویب کردند، کسی که دیده نشد و برای مشکلش راه حلی در نظر گرفته نشد اعظم بود همان نتیجه مشترک. حقوقدانان بی سواد برای فرار پدر اعظم از پرداخت مهریه و سهولت امر طلاق درسش دادند که «تهمت زدن» راه حل مناسبی است. کنار گوش خاله زنک های خدا نترس خواندند که مادر اعظم فلان است و فلان و مرد بیچاره می خواهد از دستش خلاص شود. در همه شهر بد نام شدن مادر اعظم پیچید و پدرش غافل از اینکه مهریه حتی اگر خیانتی هم در کار باشد مربوط به زمان عقد و وفای زن است و هیچ وقت منتفی نمی شود و مهمتر اینکه خودخواهی نگذاشت بفهمد به مادر دخترش تهمت می زند و پس فردا این دختر بزرگ می شود. از خودش نپرسید: «آینده این دختر چه می شود؟» مادر اعظم هیچ وقت ازدواج نکرد. با زخم و تنفر  رفت سراغ درس و مشق و کار. پدرش ولی یکی دوماه بعد از جدایی ازدواج کرد و رفت پی زندگی خودش. هر دو اعظم را رها کردند. خدا خیر دهد مادربزرگش را. با هم زندگی می کردند، می دانست عروسش زن نجیبه ای است و با کاری که پسرش کرد و آبرویی که در محیط کوچک و بین در و همسایه و فامیل از او برد جایی برای پذیرش اعظم نگذاشت.  مادربزرگش از دنیا رفت. اعظم سنش از چهل گذشته ولی اهل شهر قصه پدر و مادرش را فراموش نکردند. از آن دخترهای همه چیز تمام ولی چه کسی تمایلی به ازدواج با او دارد؟ عامل مشکلات اعظم به راستی خودش است؟ چه کسی می فهمد چه روزهایی به اعظم شب شد و چه روزها و ثانیه هایی در انتظارش است؟

خدایا حق با تو بود. حاصل زندگی هایی که افقش تویی مردان بزرگی است که تا هستند نه فقط  بار مسئولیت های خودشان که بار مسئولیت ها و مشکلات جهان اسلام را به دوش می کشند و پایان کارشان شهادت است، حاصل زندگی هایی که افقش چیزی غیر از توست اعظم هایی است که بار بی مسئولیتی مردان نامرد و زنان زخم خورده یا بالعکس را به دوش می کشد. آن کجا و این کجا!

 

ارغوان/ 13 دی 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۰۸:۴۶
ارغوان ...
شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ق.ظ

دکتر سلام!

از بچه های پر سر و صدا و دوست داشتنی خوابگاه است. از آنهایی که اگر یک دقیقه اتاق را ترک کند، غیبتش احساس می شود. از آنجایی که همه هفته خوابگاه نیستم، معمولا خبرها را دیرتر از بقیه دریافت می کنم و به قولی «از همه جا بی خبر و از قافله عقب»

یکی دو ساعتی از ورودم گذشته بود و هنوز سر و کله سحر و شیطنت های دوست داشتنیش پیدا نبود. از بیست نفر ساکن اتاق، حاضر نبودن سحر بیش از همه بچشمم آمد. بر خلاف عادت زبان باز کردم و از بقیه جویای حالش شدم.

رقیه خیره شد به چشمانم و گفت: «مگه نمی دونی؟» - نمی دونم؟ چیزی شده؟ ازدواج کرده؟! عجب بگو پیدایش نیست. پس پرید!

- ازدواج ؟! نه بابا مریضه. با حمیده رفتند بیمارستان.  امروز نزدیک بود سحر از دستمان برود.

با چشم های گرد شده پرسیدم: «یعنی چی؟ سحر که مشکلی نداشت. مشکلش چی بود؟بستری شده؟ »

نه. نه سرما خورده ولی از آن ویروس های عجیب و غریب. کم کم باید پیدایشان شود.

- چرا جو سازی می کنی. ترسیدم. ان شاء الله که زود خوب میشه

نیم ساعتی طول کشید تا برگشتند. با دیدنش باورم شد که واقعا مریض است. رمق نداشت. رنگی زرد و چشمانی ورم کرده. آرام آرام خودش را رساند به تخت و دراز کشید. بچه ها اطرافش را گرفته بودند و سوال می کردند. هر کسی به نوبه خود تلاشی می کرد. یکی نوشیدنی می آورد و یکی لیمو. آن یکی بخور نعناع درست کرده بود و یکی هم پیازها را برید و در سرکه ریخت و اطراف اتاق گذاشت. یکی شلغم آورد و یکی کمک کرد داروهایش را نوش جان کند. یکی دو ساعتی که استراحت کرد و داروها اثر کرد و حالش بهتر شد، شروع کرد به شیطنت. با صدای خروسی و لحنی آخر طنز قصه دکتر رفتنش را تعریف کرد.

- عجب دکتر خوبی بود. همین که نشستم روی صندلی و سلام کردم، معاینه نکرده تشخیص داد چه مرگی دارم. دستم را گرفت و همین طور که نبضم را کنترل می کرد نگاهم کرد و گفت: «ازدواج کن دختر جان. همه مریضی هایت مال این تاخیر ازدواجته. ازدواج کن.» فرصت نداد و الا می گفتم: «این را که خودم می دانم. نامردم اگه خواستگار خوب آوردی و بگویم نع. گفتن درد و تکرارش که چیزی را حل نمی کند. تقصیر من نبود و دولت و مردم بودند و قیل و قال که نمی خواهد. راه حل بیار دکتر جان. راه حل. پول داری وام بده. خانه داری خانه بده. واسطه گری کن. آموزش بده همسرداری و درست ازدواج کردن را. حرف بزن باهاشون ببین چرا نمیان سراغ ما. »

- بچه ها زدند زیر خنده و یک دل سیر خندیدند.

-  بدبخت! داشته تیر به تاریکی میزده حتما عاشقت شده. شاید یک زن برای وقتی خانومش میره مسافرت نیاز داشته!

- سحر بلند شد و همین طور که دور اتاق دنبال مرضیه می دوید با صدای بوقلمونی میگفت:

- منحرف خانم دکتر بود. آخه من پیش دکتر مرد میرم؟

 از آن بالا که به سقف نزدیکتر بودم تا زمین، نگاهشان کردم و از بچگی کردن هایشان دلم نشاط گرفت.

خدایا حق با تو بود. همه خوشبختی ها و سلامتی ها در خانواده داشتن است. از آن خانواده هایی که رنگ و بوی تو دارد.

درود بر مردان و زنان خداباوری که همه جوانان شیعه فرزندان خودشان هستند و برای خوشبخت شدنشان، برای خانواده داشتن هایشان تلاش می کنند آن هم فقط بخاطر خدایی که در برابر یک قدم حرکت به سمت او، هروله کنان به استقبالش می آید. حرکت کن!

 

ارغوان/ 7 دی 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۷
ارغوان ...
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ب.ظ

مجرد علیه السلام!

کنار تخت مادر نشسته بودم و نگاهم خیره بود به قطره های سرمی که بدون وقفه مهمان خون مادر می شد. نزدیک است این ویروس نا دیدنی سرماخوردگی درصد قابل توجهی از مردم شهر را از پا در آورد. همه تخت های بیمارستان پر است و به همین تعداد و بیشتر هم سبد دارو به دست، منتظرند تخت خالی شود.

از پشت سر گذاشتن همه قانون ها کلافه بودم. از اینکه برای نیم ساعت استفاده مادر از تخت، تا افق خالی شدن یک سرم 500 سی سی، باید هر 12 ساعت روند ایستادن در صف مختلط و در قست صندوق و پذیرش مشترک و تشکیل دادن پرونده بستری شدن  و گرفتن دستور پزشک و پرداخت هزینه 5 برابری یک تزریق معمولی و فریاد زدن  اسم و فامیل و شماره ام از آن طرف سالن بین جمعیت که گوش مبارک صندوقدار بشنود را تکرار کنم. از برگه دستور گرفتن از پزشک برای چک کردن فشار خون آن هم با پرداخت فیش چند هزار تومانی در قسمت لعنتی صندوق، از تست قند خونی که هم فیش تست بگیرم و هم برای نوارقندش توی صف داروخانه بایستم و مجدد فیش بگیرم از همان صندوق. از کَل کَل کردن با پرستار که «آدم حسابی خودت می گویی از جایی که رگ گرفته ای تا یک هفته مجدد رگ گرفتن ممنوع است و خون لخته می شود و خطرناک است و رفتی سراغ رگ های روی دست، حداقل برای 10 ساعت دیگر این ست را از دست مریضم بیرون نیاور که روی دست آخر است و برای سرم 5 و ششم باید از پیشانی مریض رگ بگیری و می گوید غیر قانونی است!». از اینکه هیچ بهبودی از این داروها حاصل نمی شود و صد رحمت به گچ! از اینکه از بین این همه پرستار خوش اخلاق همان یک غر غرویش قسمت ما شده است. از اینکه باید بین ویروس های مختلف از خودم محافظت کنم کلافه بودم. از اقبال مبارک ما همه پرستارهای زن شیفت های مختلف هم کلاسی هستند و چپ و راست طعته و کنایه روح و روان ما را به رگبار می بندد:  «عه هنوز مجردی؟ درس تا چه مقطعی؟ کار؟». اگر ادب اجازه می داد می گفتم: « تسلیم. شما عاقل فهمیده، هم مادر نمونه ای هم شاغل و پولدار و تحصیل کرده. دست از سرما بیچاره های از همه جا رانده و مانده بردار».

همین طور از جو متشنج رنج می بردم. قدرت دیدن هیچ خوبی را نداشتم که نگاهم به ناهید خانم افتاد. دراز کشیده بود روی تخت روبرو. از رنگ سرم می شد متوجه شد تا گنجایش داشته است انواع تقویت کننده ها به سرم اضافه شده است. مات بود. چهره زیبا ولی شکسته اش ترکیبی از عجز و خشم و نفرت و خستگی بود. مثل حالتی که انسان حتی از گریه کردن هم خسته شده است. تنها بود. شوهرش همان اطراف پرسه می زد. از دور همه حواسش به ناهید خانم بود ولی ناهید خانم مثل اینکه از او فراری است، با دیدن او خشمش بیشتر می شد. به مادر نگاه کردم و پرسیدم: «مامان ناهید خانم فقط یک دختر دارد؟  اینجاها خیلی عرف نیست مرد همراه همسرش بیاید بیمارستان، مشخص است ناهید خانم ناراحت است». «نه مادر همان یک دختر را دارد. دخترش بچه دارد نمی تواند همراه او بیاید. اینجا که بخش اورژانس است همراه زن و مرد ندارد». «یک دختر! حیف زن به این زیبایی و با اخلاقی چرا فقط یک بچه؟» « مادر جان همه می دانند شوهر ناهید خانم بچه دار نمی شود. این بچه را هم از پرورشگاه به فرزندی قبول کرده اند. ناهید خانم یک دختربچه اول دوم دبیرستانی بود که همسرش که یک مرد چهل ساله بود توی راه مدرسه دیده بودش و عاشقش شد و با جنگ و دعوا و نارضایتی صد در صد ناهید به زور با او ازدواج کرد. چند بار سفره عقد پهن کردند و از سر سفره فرار کرد ولی آخرش به چنگش آورد. از زندگی چیزی نفهمید. شوهرش بچه دار نمیشد. این مرد حتی راضی نشد در این وضعیت هم او را طلاق بدهد. برایش بچه آورد که سرگرم شود و دلش به زندگی گرم شود. بهتر شد ولی ناهید خانم هیچ وقت با این ازدواج کنار نیامد. مادر جان اینها را نگفتم که ناهید خانم را قضاوت کنی و بدگویی کرده باشم. از دیدن هم کلاسی ها و حرفشان ناراحت نشو. هر کسی زندگی خودش را دارد. خودت را با آنها مقایسه نکن. می توانست وضعیت خیلی بدتر از اینها باشد. تو که در زندگی آنها نیستی. هر کسی مشکلات خودش را دارد. دیر و زود بودن برخی چیزها دست ما نیست. دعا کن فقط همه اش خیر باشد. برخی خواستن ها فقط رنج و عذاب دادن خود و دیگران است.

از اینکه مادر ذهن و نگاهم را خوانده بود خجالت کشیدم. وقتی حرف های مادر تمام شد. همه مشکلات رنگ باخته بود و نگاه ناهید خانم کلافه که نه، ویرانم می کرد و فقط تکرار می کردم: «عشق؟!!! عجب مرد خود خواهی»!.

خدایا حق با تو بود. نشانه ازدواج آرامش است و گمشده رابطه های بدون آرامش فقط تویی! مرد و زن خودببین و خودخواه را با ازدواج چکار؟!.

 

ارغوان/ 17 آذر 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۲:۳۵
ارغوان ...
جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۳۴ ب.ظ

درد سر میشه!

خیلی مرموز نشست کنارم و خواست به سمتش تغییر جهت دهم. کاغذ نیمه مچاله ای را از گوشه کیفش بیرون آورد و زیر چادرش نیمه پنهان نشان داد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: «ببین این ها را می شناسی؟». نگاهم را دقیق کردم ببینم نقشه گنج است یا عملیات سری که اینچنین مخفی کاری می کند.

سر تا پای کاغذ اسم و فامیل و نام پدر و سال تولد دخترانی از شهرمان بود.

- «چطور شناختی می خواهی؟ امر خیر است؟ من فقط در حد نهایت همکلاسی یا همشهری بودن و دیدن در کوچه و خیابان میشناسم. شناختی که به درد امر خیر بخورد ندارم».

- «خوبه خیلی خوبه.  تو الکی حرفی نمی زنی. در همین حد هم خیلی خوب است. می خواهم لیست کوتاهتر شود».

-«آخر من چه بگویم؟ به قول مادرم علف خوب است به دهان بزی شیرین بیاید. من که سهل است شما هم فقط می توانی پیشنهاد کنی به برادرتان. ملاک های هر کسی را باید از خود آن شخص پرسید. ملاک هایشان را پرسیده ای؟ مردها باید خودشان انتخاب کنند هر چند از لیست تهیه شده از خانواده باشد. حالا چون امر خیر است و همه وظیفه داریم در سر و سامان گرفتن جوان ها کمک کنیم باشد».

- «تسلیم! بخدا خودش گفته. عین ملاک های خودش است. اما و اگرش را هم گفته. حالا بگو کدام را می شناسی؟»

- تقریبا همه را دیده ام و از نزدیک با خانواده هایشان آشنا هستم. بگو کدام یکی و چه اطلاعاتی نیاز داری؟

دست گذاشت روی یکی از اسم ها«این این»

- نباشد بهتر از شما. دختر خیلی خوبی است. محجب. با خدا و نماز خوان و دیندار. دختر باحیایی است. اهل دوستی با نامحرم و... نیست. تحصیل کرده فکر کنم ارشد است. خانواده سالم اهل مال حلال و درستکار.

- پدرش چکاره است؟ مادرش چطور زنی است؟ سنش؟ چد تا خواهر برادر دارد؟ دستشان خالی نیست؟

- فکر کنم کشاورز است. مادرش زن خوبی است. چند سالی است مریض است. سنش که اینجا نوشته. پر جمعیتند. خواهر کوچکش عروس خانواده فلانی است. من حساب بانکیشان را ندیده ام. ولی خانواده آبرو داری هستند. اهل دست دراز کردن جلوی دیگران و خوردن هر مالی نیستند. اگر نگران جهیزیه ای. جهیزیه اولا وظیفه شرعی و عقلی و انسانی زن نیست. دوما خانواده ای نیستند که برای چهارتا کاسه بشقاب حیثیت دخترشان را زیر سوال ببرند. حرص نخور

اخم هایش را در هم کشید و با لحن غیر انسانی گفت:

«کشاورز! اوه اوه حالا برادر بیچاره ام باید مریض داری کنند. ماشین هم ندارند، می شود تاکسی تلفنی و در خدمت. خواهر کوچکش ازدواج کرده و سن گذشته. با برادرم هم سن می شود. پس فردا نمی تواند برای برادرم یک بچه درست حسابی هم بیاورد. ارشد بیکاری دارد یا جایی استخدام است؟»

از نوع نگاهش خیلی ناراحت شدم. «نمی دانم اگر تازگی ها سر کار رفته باشد».

«این را نمی خواهیم. درد سر است. آن یکی را بگو»...

«خدایا این چه مدلی است دیگر؟ چه نگاه دنیا زده حقیری! عزت و خوشبختی از این بالاتر خدا به انسان  مال و توان و قدرت حمایت از یک خانواده درستکار را بدهد؟ اگر مردهای جامعه از این دختران نجیبه حمایت نکنند و فرصت ایجاد نکنند برای حفظ ایمانشان و وسیله نباشند برای تربیت فرزندان صالح تحت نظر این دامن های پاک پس که باید این کار را انجام دهد؟ مرد که هستی؟ تو حمایت کن از حاصل عمر و جوانی مرد دیگری. خدا برایت در دنیا و آخرت جبران می کند! به خدا شک داری؟ »

دیگر هیچ کمکی به او نکردم. پسری که نگاهش این است شایستگی همسر داری ندارد. مرد را خدا قوّام و حامی زن و خانواده آفریده مردی که اعتقادش این است با حساب کتاب های سر انگشتی و انتخاب خودش وسیله راحتی فراهم می شود و زن و فرزند و خانواده را رزقی از خدا نمی بیند مرد که نه انسان نیست.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست را با قوّامی چکار؟ همان دوپای ضعیفی است که یکی دوتا می کند برای حفظ خودش!

 

ارغوان/ 27 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۳۴
ارغوان ...
جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۹ ق.ظ

هم قدم تا بهشت !!!

اشک های  بی اختیار مادر  را به جز در مراسم فوت مادربزرگ و پدربزرگ، در مصیبت اهل بیت علیهم السلام دیده بودیم و بس. هر چند گریه عادت خانم هاست ولی گریه مادر برای ما عادی و معمول نیست. از آن صحنه هایی است که ما به عنوان فرزند و هم خانه همیشگی، به ندرت با آن روبرو شده ایم.

چند روزی است با اینکه تمام تلاشش را برای حفظ خودش به کار می گیرد، اشک هایش را گاه و بیگاه می بینیم. فرقی ندارد جلوی چشم ما باشد یا جمع های غریب و آشنا، دست خودش نیست. دو سه سالی است، حرف از سفر کربلا و پیاده روی اربعین زدن پیش مادر کار سختی شده است. از آن محبین سر از پا نشناس ارباب است. وقتی بگویی: «مادر نمی شود. نمی شود. رفتن با اتوبوس برای شما خطرناک است، پیاده روی با وضعیت جسمی شما ممنوع است» فقط سکوت می کند و آرام اشک می ریزد. منطق حریف دلدادگی نیست، به شدت هویداست. 

حال من از مادر بهتر نیست. اولین سفر زندگی ام بدون خانواده، هر چند با کاروانی معتبر و همراهی دوستان، به کشوری غریب است و تنهایی. نگرانی برای مادر و احوالاتش، نه گفتن به خواسته مادر به خاطر خودش، نگران به وقوع پیوستن احتمالات تلخ ممکن در طول سفری اینچنینی و شرمنده بابا شدن در اصرارم برای اجازه دادن و رفتن، نرفتن و ایجاد نشدن فرصتی دوباره، نگاه های تعجب انگیز و پرسشگر دوست و آشنا، کارهای نیمه تمام، خوف از ناراضی بودن خدا و قدم هایی با توهم ثواب، رجا از سنجش شرایط و اینکه رفتن با خانواده واقعا برای امثال من فراهم نیست و الا چه چیز بهتر از بودن با خانواده و چه سفری تلخ تر از تنها رفتن، و ده ها دلیل دیگر که یک به یک سمباده روح شده و آزارم می داد.

چند نفری از فامیل زودتر از ما راهی می شدند و مادر اصرار دارد برای خداحافظی با همه تا پای اتوبوس برود و التماس دعا بگوید. جمع بزرگی از زائرین و بدرقه کنندگان توی سالن جمع شده بودند. از گوشه و کنار زمزمه های های مختلفی به گوش می رسد: «شوهر من که می خواهد راحت باشد، می گوید جای خانم ها نیست. دارد مرا با دوتا بچه می گذارد خانه مادرم که دو هفته برود موکب و خوشگذرانی». «غلام عباس که تکلیف آدم را مشخص نمی کند خودش بازنشست شده بازهم نمی آید هیچ، خودم دارم با هزار خجالت با خانواده خواهرم می روم یک چیزی هم طلبکار است و قهر و غضب راه انداخته» «من که بچه ها را گذاشته ام پیش بابایشان، همه سال من می مانم خانه و بچه هایش، این دو هفته او بماند و بچه هایش»، «دختر جان تو تنها می روی؟ خوبیت ندارد. پدری مادری، خواهر و برادری نیستند همراهت؟» «این کارها همه اش اشتباه است. اربعین که تمام شد با همین هزینه مثل خان می رویم زیارت. پیاده روی به چه درد امام حسین علیه السلام می خورد؟». حوصله گوش دادن به غر غر کردن های مختلف را نداشتم. ولی اگر همه آنها که استرس و نگرانی هایشان را در قالب جملاتی تلخ مطرح می کردند، نگاهی می کردند به رضایت خاطر زوج جوانی که با فرزند چند ساله شان راهی بودند و پیرمرد پیرزنی که با تجربه زندگی مشترک پنجاه ساله می رفتند قدم زدن های باهم را تا رسیدن به زائر اربعین حسینی بودن، تجربه کنند، جواب حرفشان را می گرفتند.

خدایا می فهمم شرایطی هست که خانواده نتواند باهم و همراه باشد، تجربه همه ثانیه ها کنار هم ممکن نیست. حتی هر کنار هم بودنی با هم بودن نیست.  ولی نمی فهمم دل های عاشق را با غر زدن و تلخی کردن و نگران کردن خاطر یکدیگر چکار؟! کدام عاشق از رسیدن معشوقش به خواسته اش، یا گذشتن از خواسته اش برای معشوقش ناراضی است؟! کدام عاشق و معشوقی در صورت امکان، با هم نبودن را بر با هم بودن ترجیح می دهند؟

خدایا حق با تو بود. بی تو همه چیز هیچ است، خودم شنیدم تو در دل ها نباشی، نوای همدلی و محبت حتی بین آنها که زیر یک سقف زندگی می کنند، آهنگ دلخراشی بیش نیست.

 

ارغوان/ 12 مهر 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۷:۵۹
ارغوان ...
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ق.ظ

رشته های مبارک!

به برکت فضای مجازی و مُد شدن کانال و گروه و گوشی هوشمند، کانال خبری شهر چند سالی است که متولد شده است و ما هم از بی خبری در آمده ایم. از آنجایی که مدیر کانال قدیمی ترین خبرنگار شهر است، خبرها هم تنوع عجیبی دارد. از نشتی لوله آب فلان محله گرفته تا چپ شدن فلان ماشین در فلان خیابان و خبر ازدواج و متولدین و فوت شدگان و حضور پزشکان شهر و... .  هیچ خبری از قلم این خبرنگار در امان نیست.

خبرهای این روزها رنگ و بوی کنکوری دارد. لحظه به لحظه قبولی ها ثبت می شود. فلانی دختر فلانی رشته بهداشت دانشگاه فلان. پسر فلان مسئول پزشکی فلان دانشگاه...

با اینکه چند سالی است کنکوری نداریم، پیگیری خبر قبولی ها را خیلی دوست دارم. از تلاش و موفقیت دیگران خوشحال می شوم. نگاهی به لیست رشته ها انداختم و رو کردم به مادر: «خوش بحالشان. چقدر قبولی تربیت معلم داریم. یادت هست مامان موقع کنکور ما چند سالی تربیت معلم از رشته ها حذف شد؟ ما ماندیم و حسرتش. بعد هم شرایط سنی داشت و به افق مسئولین کشوری خیلی زود برای معلم شدن پیر شدیم و شد از آرزوهای به گور رفتنی»

همین طور که لیست رشته های قبولی را در گوشی نگاه می کردم  ادامه دادم: «امسال همه قبولی ها یا پزشکی و پیراپزشکی است یا تربیت معلم. یکی دو مورد قبولی مهندسی بیشتر نیست. کنکوری ها عاقل شده اند. ما آن روزها این فهم ها را نداشتیم. فکر می کردیم علاقه مهم است و خود ادامه تحصیل. نمی دانستیم چیزی به اسم کتاب تست و کلاس کنکور وجود خارجی دارد. ازمون و برنامه ریزی نمی فهمیدیم. شوخی گرفتیم و همه زندگیمان شوخی شد. اعتماد کردیم به اینکه «قبولی کنکور خوشبختی نمی آورد»  و سرمان در همه چیز بی کلاه ماند».

مادر همانطور که سیب زمینی ها را پوست میگرفت نگاهش را لحظه ای به من دوخت و گفت: «ناشکری نکن دختر. زمانه عوض شده. لازم نیست مقایسه کنی.  صبر داشته باش هنوز که آخر راه نرسیده. یادت رفته روزی رسان خداست و روزی فقط نان و آب نیست؟». تاملی کردم و با خنده کنایه آمیزی گفتم: «نرسیده؟ پس آخرش کجاست؟ مادر هنوز امیدوارید؟ مثل اینکه یادتان رفته متولد چه سالی هستم. تمام شد. اینجا آخر جاده است. همیشه روزی رسان خدا بوده و هست. واقعیت را باید پذیرفت نه از آن فرار کرد». مادر گفت: «واقعیت همین است روزی رسان خداست خدا و روزی فقط آب و نان نیست».

هنوز جوابی به مادر نداده بودم که مهدی با چندتا نان داغ از راه رسید و پرسید: «خب چه خبر بود؟ قبولی ها خوب بود؟». «گفتم خوب خیلی خوب. همه تربیت معلم و پیراپزشکی». مهدی برای تایید سری تکان داد و گفت: «پس بازار خبر آقای خبرنگار گرم است. پس فردا هم ازدواج پشت ازدواج و بی خبر نمی ماند». به اینجای قضیه فکر نکرده بودم. مردم شهر اجازه نمی دهند مهر قبولی تربیت معلم و رشته های پزشکی و پیراپزشکی دخترهای شهرخشک شود. تورشان می کنند برای پسرهایشان. این روزها چرخ زندگی با یک حقوق نمی چرخد و این رشته ها کارشان تضمین شده است. عذاب وجدانم وسوسه می کرد:  «یک زندگی بی دغدغه و معمولی و به وقت. با یک همسر قابل و هم کفو فقط برای اینکه در کنکور اشتباه نکرده اند! حالا تو هم بدو دنبال اشتباهت که ثابت کنی خوشبختی ربطی به رشته ندارد».

نگاهم افتاد به قبولیدبیری الهیات یکی از بچه های خیلی امروزی شهر. این رشته با او و علایقش چه تناسبی داشت؟ عجب دانشجویان  نا مبارکی! مردهایی که طالب زن هایی هستند که خرجشان را هم با خودشان به خانه همسر ببرند و اسباب هزینه و زحمت نباشند. مردانی که کمبود اقتدار که نه کمبود مردانگی دارند. آن قدر ضعیف که نگاهشان به کارت پول زنی است. دخترانی که تلاش می کنند برای تطبیق خودشان با نگاه جامعه و فهمی از اینکه «وصل کننده دل ها خداست»(1) ندارند. جا مانده هایی که نفس می کشند و از رحمت و قدرت خدا نا امیدند(2). و خدایی که آفرینش  هستی و بالاتر از آن برایش، سختی به اندازه «کن فیکون»(3) دارد و در نگاه بندگانش، جز با وسیله ای که بندگانش می شناسند قدرت تامین نیازهای مخلوقش را ندارد. حاشا به این نگاه و بدا به حال این جامعه. آفرین به این دختر امروزی. خوب رشته ای انتخاب کرده همه باید برویم دانشگاه خدا شناسی چند واحدی پاس کنیم تا بفهمیم، چه خدایی داریم و بتوانیم مثل مادر بگوییم: «روزی رسان خداست. خدا»(4)

 

خدایا حق با تو بود مرد و زنی که عاشق تو نیستند جامعه ای می سازند که بین آنها تو از همه غریبتری!

 

ارغوان/25 شهریور 1398

 


ببخشید از بی نظمی و طول مطلب/ ابزار ادامه و یا صفحه بعد مطلب ندارد.

 

(1)  وَ أَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً ما أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ «63» سوره مبارکه انفال

و (خداوند) میان دلهاى آنان (مؤمنان) الفت داد، اگر تو همه‌ى آنچه را در زمین است خرج مى‌کردى، نمى‌توانستى میان قلوبشان محبّت و الفت پدید آورى، ولى خداوند میان آنان پیوند داد، چرا که او شکست‌ناپذیر و حکیم است.

 

(2) قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلى‌ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ «53» سوره مبارکه زمر

بگو: «اى بندگان من که بر نفس خویش اسراف (و ستم) کرده‌اید! از رحمت خداوند مأیوس نشوید، همانا خداوند همه‌ى گناهان را مى‌بخشد، زیرا که او بسیار آمرزنده و مهربان است.

 

(3) ... إِذا قَضى‌ أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ «35» سوره مبارکه مریم

هرگاه انجام کارى را اراده کند، همین قدر که گوید: موجود باش، بى‌درنگ موجود مى‌شود.

 

(4) وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها ... (سوره مبارکه هود / آیه 6)

و هیچ جنبنده‌اى در زمین نیست، مگر آنکه روزى او بر خداست و او قرارگاه دائمى و جایگاه موقّت او را مى‌داند. ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۲
ارغوان ...
جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۰ ب.ظ

دلارهای با برکت!

با استرسی وصف ناشدنی منتظر بودم تا کار خانم دکتر تمام شود. همه صندلی های انتظار پر بود. تا سر و کله یک دندانپزشک خانم توی شهر ما پیدا می شود. بیشتر خانم های محجب و مذهبی صف می کشند و برای گرفتن نوبت و حل شدن مشکل دندانی که شاید یکی دو سال به آن ساخته اند، بر هم سبقت می گیرند. کسی باور نمی کند با این همه پزشک و دندانپزشک همشهری کار مردم شهر روی زمین می ماند و گاهی برای درمان یک دندان پوسیده باید یک سال انتظار بکشند، یا آواره شهر و مرکز استان باشند. با چندبار رفت و آمد و رزرو و انصراف توانسته بودم نوبتی برای مادر بگیرم.

خانم دکتر یک دستش توی جرم و دندان و خونابه بود و دست دیگرش یه قلم و کارت و حساب و کتاب. دستیارش فقط فرصت پاسخ دادن به تلفن ها را داشت و حل کردن اختلاف بین مشتریان در نوبت. قیمت ها به حدی بالا بود که اگر دوبار به تومان حساب می شد بازهم تناسبی با جیب این مردم و درآمدشان نداشت. گاهی در پاسخ اعتراض مشتری ها می گفت: «تهران فلان قیمت است. این قیمت ها با 50 درصد تخفیف است». گاهی هزینه پر کردن دندانی را قسطی قبول می کرد و گاهی به دو برگه چک یک ماهه راضی می شد. دستیار دیپلمه اش هم که خودش را بیشتر از پزشک فوق تخصص باور داشت، مواظب بود که کسی تخفیف قابل توجهی نگیرد. خدا رحم کرده بود مطب از خودشان نبود و مثلا خیریه بود.

ده دقیقه طول نکشید که کار دندان مادر نصفه نیمه تمام شد. رفتم برای حساب کتاب. وقتی گفت: 300 هزار تومان. از آنجایی که نه دندانی پر کرده بود نه عصب کشی؛ با اینکه اهل چانه زنی نبودم، خواستم کمی تخفیف بدهد. با اخم و ناراحتی چند تومانی تخفیف داد.

آن قدر پرداخت هزینه از جیب بابا بر من گران آمد که در راه برگشت قیاس افتاده بود به جانم: «چرا این قدر تفاوت؟ این خانم دکتر 5-6 سال بعد از دیپلم درس خوانده. من 14 سال. حداقل برای رشته تدریسم 10 سال. در آمد یک ترم من با این همه رفت و آمد و فک زدن حداقل 5 ساعت در هفته با هزینه ای که برای دندان مادر گرفت شاید برابری کند. آن هم اگر واحد ارائه شود و کلاس به حد نصاب برسد. تعطیلات تابستان و کرایه های رفت و آمد و طراحی مجانی سوال و برگه دیدن ها و حضور سر جلسه  را با این اما و اگر ها جمع کنی عملا به قول امروزی ها فقط خودم را معطل کرده ام. نفس لوامه هم کمک کار روح خبیثم بود و وسوسه می کرد، این نتیجه بی فکری است. می خواستی رشته ات را درست انتخاب کنی».

قیاس دندان شکنی بود. رو کردم به مادر و از تراوشات ذهنی کمی برایش فلسفه بافتم و تا حدودی غُر زدم. مادر با پنبه درون دهانش که مانع از کلام واضح می شد توضیح داد: «مادر جان خودت که می گفتی علم نور است نه سواد. کسی درس نمی خواند برای در آمدش. پول تو کم هست ولی برکت دارد. روزی رسان خداست مادر. تا حالا درمانده شدی؟ دستت جلوی کسی دراز شده؟ بی غذا و سرپناه مانده ای؟ ناشکری نکن مادر. خدا خوشش نمی آید. کسی که پول بیشتری دارد مسئولیتش بیشتر است. حساب کتاب قیامتش سنگین تر است. خمس و زکاتش سخت تر است».

به حرف های مادر دقت کردم. تا حدی قانع شدم. حق با مادر بود. اگر درآمد پنج ماهم اندازه 5 دقیقه خانم دکتر نبود ولی در خانواده ای به دنیا آمده بودم و زندگی می کردم که زنش تندیس محبت و فداکاری و کارش ارتباط فکرها و امیدها به خداست. مردش به پرداخت نفقه زن و بچه اش پایبند است.  به بهانه در آمد هیچ وقت پول تو جیبی ام را قطع نکرد. هیچ وقت در هماهنگی اعتقادی و کاری مانعم نبود، از هیچ حمایتی دریغ نمی کند. خرج کردن برای خانواده اش را افتخار می داند. در نگاهش رفاه زن و بچه اش لذت بخش تر از صفرهای حساب بانکی است.  اینکه زن و بچه اش دستشان جلوی کسی دراز نباشد و تن به هر کاری ندهند را وجهه و آبرو می داند تا فلان ماشین و کفش و لباس. در این سن و سال دست از کار و تلاش نکشیده و نگاهش به جای جیب زن و دخترش به دست خداست.

خدایا حق با تو بود فکر و دلی را که تو بر آن حکومت نکنی، روزی رسان را تلاش خودش می بیند، چرخیدن چرخ اقتصاد خانواده را مدیریت خودش، زن خانه دار بیکار است، مرد کیف پول و تحصیل منبع در آمد. مزاحم بودن و دردسر دیدن بچه در این تفکر جای تعجب ندارد. و چه زیباست زندگی بین انسان هایی که تو را روزی رسان می بینند. زن را نماینده عاطفه انتخاب شده از جانب تو، مرد را قوام و تکیه گاهی منصوب شده از جانب تو و فرزند را نعمت و رحمتی از تو. تلاش و زحمت و قناعت و ساده زیستی را رضایت و حکمت تو.

ارغوان/ 11 شهریور 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۰
ارغوان ...