حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

شعبه جهنم در دنیا!!

با آب و تاب شرح و تفسیر آیه (1) را طبق تحقیقات انجام شده برای پایان نامه اش توضیح می داد. آن قدر اما و اگر کنار هم گذاشته بود که همه سرتا پا گوش بودیم برای فهم اینکه؛ آخرش این خسران چیست و عاقبت این گروه با ضعف ایمانشان به کجا می رسد. وقتی همه توضیحات در شرح خسران از دیدگاه قرآن خلاصه شد در؛ تشبیه به تاجری با سرمایه هنگفت که نهایت نه تنها سودی نمی کند بلکه سرمایه اش را از کف می دهد و این یعنی خسران کننده، دین و دنیا را با هم به باد می دهد، یکی از جمع سوال کرد: «اگر ممکن است مصداقی معرفی کنید». بنده خدا نرگس مانده بود چه جوابی بدهد که یکی از آن آخرهای جلسه گفت: «مثل بچه خانواده اختلاف». استاد راهنما حرف را نشنیده گرفت و خودش به داد نرگس رسید. جلسه با خیر و خوشی تمام شد.

هنوز همه متفرق نشده بودند که از دور یکی صدایم کرد.جلوتر رفتم، نرگس بود.  با اشاره از من خواست منتظر بمانم و با لحنی مزاح گونه و خوشرو، افسانه را سین جیم می کرد: «نامرد. پاک آبروی مرا بردی با این کمک کردنت. این همه شرح خسران گفتم و فلسفه چیدم تو مصداقش را اینطور معرفی کردی؟ نمی گویند این صاحب اثرچطور توضیح داد که این شنونده این را فهمیده؟ ». افسانه هم دفاع می کرد: «مصداق به این قشنگی. اصلا شماها نمی فهمید.  مصداق 2019 . عقل داشتی زبانم را طلا می گرفتی».

- «الان شما که خیلی می فهمی توضیح بده ما هم بدانیم». 

 -افسانه باد در غبغب انداخت و با ژستی ویژه گفت: «شرایط بچه ای که در خانواده اختلاف بزرگ می شود را تصور کن. صبح و ظهر و شب، دعوا و مشاجره و تنش. این از در و دیوار بهانه می گیرد. آن سر هر مسأله غر می زند و فریاد. یک روز این کوتاه نمی آید و یک روز آن یکی. این راه خودش را می رود و آن راه خودش. جایی که همدلی نباشد روز و شبش جهنم است. این از اوضاع خانه. در اجتماع هم که هر کجا می رود باید از رفتار والدینش و اوضاع خودش خجالت بکشد این هم وجهه اجتماعی اش. صبر کند و آبرو داری و تمرین که خودش اینگونه نباشد، بچه اختلاف را نه کسی به این راحتی ها همسر می دهد و نه به همسری می پذیرد. درس و بحث و تحصیل هم که در این شرایط خیلی سخت است این هم از اوضاع اجتماعی.  این بچه بیچاره طرفدار پدرش باشد، مادرش ناراضی است. طرفدار مادرش باشد، پدرش ناراضی است. رضایت خدا هم در رضایت پدر و مادر است. به هر صورت یک عاقی توی کارنامه عملش نباشد، نارضایتی والدین فراوان است. گذشته از آن این بچه عاقبت بخیر شدنش خیلی سخت است، کمی ضعف اعتقادی داشته باشد هضم این اوضاع مشکل می شود و بد بین به خدا و دین. خب عمرش که اینطور می گذرد و کسی سرمایه ای جز عمر ندارد.  اوضاع دنیایش که بی ریخت است و آن طور که گفتم. آخرتش هم که بین زمین و آسمان است. با یک اشاره سرمایه که رفت و دنیا و آخرت که به دنبالش بر باد، مصداق خوبی نبود؟ تازه این اوضاع بچه اختلاف پدر و مادر ی که فاحشه و فاسد و تارک الصلوه و اهل دود و دم و شرب و نوش نیستند. اینطور اگر باشند خدا کیلویی چند و چه بسا فروخته شود به قیمت مختلف و...».

دهان نرگس دوخته شد. با همه تحقیقی که کرده بود نه می توانست رد کند، نه خودش را در حد تایید می دید. من هم مات و مبهوت از تصور شرایطی که افسانه بافته بود  با خودم دعا می کردم: «خدایا من از این آیه و شرح و تفصیلش سر در نمی آورم، تعیین مصداق هم کار امثالل من نیست، به مظلومیت بچه های اختلاف قسمت می دهم مانع از این وصلت ها باش، یا حداقل این همسران بچه دار نشوند. بچه دار شده اند خودت هدایتشان کن»

خدایا حق با تو بود زن و مردی که عاشق تو نیستند، خود شان را می بینند نه تو را، چطور می توانند به دنیا و آخرت نعمت مشترکی چون فرزند توجه کنند؟!

 

 

(1) وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ ۖ فَإِنْ أَصَابَهُ خَیْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ ۖ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةَ ۚ ذَٰلِکَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِینُ (11)/ سوره حج

و از (میان) مردم، کسى است که خداوند را تنها با زبان مى‌پرستد، (ایمان او در حاشیه و در مرز کفر است و با حادثه‌اى کوچک مى‌لغزد) پس اگر خیرى به او برسد، به آن اطمینان یابد، و اگر مصیبت و آزمایشى به او رسد، دگرگون شود (و به سوى کفر رود، چنین کسى) در دنیا و آخرت زیانکار است، این همان زیان آشکار است.

ارغوان/3 شهریور 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
ارغوان ...
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ب.ظ

رفته بودم نی نی ببینم!

آرام و دل شکسته، خیره شد به چشمانم و با بغضی عجیب غزل زندگی اش را برایم سرود:

« 4-5 ساله بودم. از بچگی خیلی نی نی ها را دوست داشتم. دختر یکی از اقوام نزدیکمان چند ماهی بود بچه دار شده بود. خانواده هیچ وقت اجازه نمی دادند و نمی دهند تنها جایی بروم ولی آن روز مادر از اعتمادی که به بتول خانم داشت، راضی شد بروم نی نی بتول خانم را ببینم. منزلشان دور بود. نمی شد پیاده رفت. با بابا رفتم و بتول خانم مرا تحویل گرفت. آن موقع ها یک خانم 18-19 ساله بود. همسرش رفته بود سر کار. قرار شد بابا وقتی کارش تعطیل شد بیاید دنبالم.

بتول خانم خیلی زیبا و مهربان بود. با اینکه بار دار بود،نی نی را بغل می کرد. شیر می  داد. لباس های کثیفش را شست. لباسش را عوض کرد. آشپزی کرد. خانه را جارو کرد. در و دیوار را گرد گیری کرد. لباس های داریوش خان را اتو زد.  برایم شکلات و میوه آورد. با هم توپ بازی و گرگم به هوا بازی کردیم. اذان که شد نمازش را خواند. سفره را آماده کرد. اصلا استراحت نکرد.

داریوش خان که برگشت، بتول خانم رفت دم درب. سلام کرد و خسته نباشید گفت. داریوش خان ولی اصلا جوابش را نداد. از همه چیز بهانه گرفت. داد و فریاد کرد. با بتول خانم خیلی بد رفتاری کرد. حرف های زشت زد. حتی با نی نی هم مهربان نبود. خیلی ترسیده بودم. فکر نمی کردم داریوش خان با آن کت و شلوار اتو زده و تیپش از این کارها بلد باشد. خیلی گریه کردم. بتول خانم سعی کرد آرامم کند. داریوش خان اجازه نداد تلفن بزند بابا بیاید دنبالم. هنوز دلم برای نی نی بتول خانم می سوزد. اشک ها ی بتول خانم و ناله های نی نی خیلی دردناک بود. وقتی رفتم خانه چیزی نگفتم.

وقتی فهمیدم آن خاطره فراموش نشده است که 17-18 ساله بودم و با دقت در خودم فهمیدم از مردها متنفر و از ازدواج به شدت فراری هستم.  چند سال بود حرف از ازدواجم بود ولی خواستگارهای ریز و درشت برایم هیچ مفهومی نداشت. به شدت با همه فرصت هایم مخالفت کردم. پدر و مادرم به عجز رسیده بودند. کتاب جمعیت و تنظیم خانواده را که خواندم تصمیمم قطعی شد که ازدواج رفتاری احمقانه است. از تعبیر برخی سخنران ها و روانشناس ها و کتاب ها که مرد دنبال جسم است و زن محبت، به یقین رسیدم. عاشق کتاب و دفتر شدم. چسبیدم به درس. 27-8 ساله بودم که دیواری که برای خودم ساخته بودم با یک پاراگراف کتاب «زن در آینه جمال و جلال الهی» در هم شکست. حالا من مانده بودم و گذشته. باید اصلاحش می کردم.

مطالعه کردم. تحقیق کردم. مدتی که گذشت تماشای تلویزیون را هم ترک کردم. از اینکه مفهوم غلطی از عشق ارائه می داد ترسیدم. نمی خواستم بار دیگر درگیر باوری نادرست شوم. 5 سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است ازدواج کنم ولی این بار با نگاهی الهی. حالا نوبت انتخاب بود. ملاکم فقط یک چیز بود: «پدری درستکار برای نسل آینده. حل اختلافات در سایه منطق و همدلی و رقم خوردن خانواده ای گرم و صمیمی برای تربیت کودکانی با نشاط». سخت گیر و خود خواه نبودم. برای اصلاح مادر این نسل هم تلاش کردم. خیلی رفتارهایم را اصلاح کردم. دنبال شغل نرفتم. توقعی نداشتم ولی ملاک هایی که در من و افکارم رشد کرد، پسند جامعه نبود. البته گذر سن هم برای جامعه خیلی مهم است.  تا امروز شرایط مناسبی فراهم نشد. سال هاست زخم زبان و رنجش و آینه دق بودن برای پدر و مادرم و برق شادی در چشمان دشمنانم را تحمل می کنم. اولین زوج جوانی که از نزدیک دیدم بتول خانم و داریوش خان بود. آنجا به این نتیجه رسیدم که مرد یعنی نفاق و خشونت و بی رحمی و زن یعنی کلفتی اسیر. بازیچه ای در دست مرد برای لذت هایش. آن زیبایی و بوق بوق کردن ها و شادی های کاذب یعنی دام و فریب، نی نی یعنی حیوانی خانگی. هیچ وقت اجازه ندادم به خاطر خودم و خانواده ام چنین دنیایی برای کسی رقم بزنم. خدا را شاکرم با این نگاه وارد زندگی با هیچ دکتر مهندسی نشدم. هر چند شاید در آینده مجبور باشم با کمترین ها ازدواج کنم».  اینجا که رسید اشک هایش همه پهنای صورتش را بارانی کرده بود.

نمی دانم آن نی نی در چه حالی است. آینده محدثه چه خواهد شد. فقط می دانم داریوش خان به ذهنش خطور نمی کند، گوشه ای از این سرزمین، آهی برخاسته از دلی شکسته، دعاگویش است و شریک جرم خیلی غم ها و رنجش هاست. حتما آن روز با خودش گفته: «بچه ها که چیزی نمی فهمند»!

خدایا حق با تو بود مرد و زنی که عاشق تو نیستند، دنیا را با نگاه تو نبینند خانواده هم بسازند، خانه خرابند و خانمان سوز!

 

 

ارغوان/ 24 مرداد 1395

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

مثلث شوم!

تا بحال چنین موجودی ندیده بودم. گاهی واقعا شک می کردم انسان است یا ربات. در رفتارهایش دقیقتر می شدم سرزنشش می کردم: «ربات؟ صد رحمت به ربات. ربات هم نمی تواند این قدر گوش بفرمان باشد. خیلی سر به سرش بگذاری حتما اتصالی می کند و نصف اطرافیانش را به آتش می کشد. شرم آور است. پسر و این قدر برده صفت! آن هم در این دوره و زمانه».

هر چه صدای شکوه خانم توی فضا می پیچید، دلم می خواست فریاد بزنم. صدای امر و نهیش روی اعصابم، رژه می رفت. برای بالا بردن آستانه صبرم، با خودم زمزمه می کردم: «عجب اسرائیلیست این! توپ و تفنگ داشت نصف جهان را به بردگی می گرفت». از طرفی پذیرش بد خواهی و تعمدی بودن رفتارش ممکن نبود. سال ها بود می شناختمش. به حدی خوبی و خوش اخلاقی و خوش رفتاری از او دیده بودم که باور نمی کردم. اصلا تا نوع رفتارش با مازیار را ندیده بودم چنین ذهنیتتی در موردش نداشتم. آدم معتقد و صبور و با گذشتی بود. از تحمل رفتارشان سختتر، فخر فروشی هایشان بود. «بابام ماشین فلان خریده برام. مرتب کارتم را شارژ می کنه. ما که اینترنت سیمکارت استفاده می کنیم قیمتی نداره هفته ای حداکثر سیصد هزار تومان. این میوه هاتون که تهران میوه درجه 3 حساب میشه. هنوز ماشین ندارین؟ عجب گوشی در پییتی. .... من پسرم تا 15 سالش می شد خودم حمامش می کردم. بچه های من تا حالا یک قاشق نشستن. بچه های من تا حالا از این خوراکی های بی کیفیت نخوردن. بچه های من همیشه فلان جا لباس می خرن. بچه های من ... »

هر چه فکر می کردم تا شب باید این دو نفر را تحمل کنم، از احساس عجز و ناتوانی گریه ام می گرفت. هم دلم برای مازیار می سوخت هم لجم را در می آورد. دلم برای شکوه خانم بیشتر می سوخت، بنده خدا چه زجری می کشد. هم باید مثل یک بچه دو ساله مازیار 25 ساله را تر و خشک کند، هم اسرائیل صفت دیده شود.

همین طور تحمل می کردم: «مازیار نگاه کن. مازیار بخور. مازیار نخور. مازیار دارو را عوض کن. مازیار با ماشین نرو. مازیار این چه هندوانه ای است؟ این نون ها که سوخته ...از تو پیدا نکردن.  مازیار کارت را بده به بابا. مازیار بخند. مازیار گریه کن. مازیار بمیر.» همه انرژیم صرف این می شد که رفتار این مادر و بچه بی منطق را تحمل کنم که شکوه خانم گفت: «مازیار از صبح تا حالا دستشویی نرفتی. پاشو مامان جان برو سرویس». تحملم تمام شد. نتوانستم خود داری کنم: «شکوه خانم ناسلامتی مازیار 25 سالش است. ماشاء الله دو متر قد و پهنا دارد. همه ملت که دکتر نمی شوند. در ایران فقط مازیار دیپلم است؟خدای نکرده عقب افتاده ذهنی که نیست. پس فردا دختر مردم را بدبخت می کند هیچ، چند تا نسل برده صفت ارث می گذارد مردم خدا بیامرزی بفرستند برایتان. ولش کن. دستشویی نرفتی! ». قبل از اینکه شکوه خانم دفاعی کند رو کردم به مازیار و گفتم: « گند زدی به هر چه گوش بفرمان است. رباتی؟ آدم باش. کارت را بینداز توی سطل زباله. کارتی که پیامک خریدش می رود برای شماره پدرت، کارت پول تو جیبی، تو است؟ یک بستنی تا حالا با دوستت خورده ای؟ عزت نفس داشته باش. چند ساعت کارگری هم بروی روزی 20-30 هزار تومان در آمد که داری، یک لقمه نان خودت را بخور و با عزت زندگی کن». مادرم نصف انگشتش را جویده بود: «به تو چه ربطی دارد دختر را از نگاهش می خواندم». به خاطر مادر ساکت شدم. از جمع خجالت کشیدم.

وقتی تنها شدم شکوه خانم گفت: «حق با شماست ارغوان خانم. این پسر من تقصیری ندارد. زخم زبانش نزن دلش می شکند. پدر مازیار برعکس چیزی که می بینی، در خانه خیلی تند و بد زبان است. دست بزن دارد. این بچه مشکل استعداد و هوش ندارد. می ترسد. دو سه ساله بود اگر اشتباهی می کرد پدرش تا می خورد کتکش می زد. لباسش را خیس می کرد. کثیف می کرد. وسایلش را پخش می کرد... همه چیز بهانه بد اخلاقی و کتک زدن می شد.  با من هم خیلی بدتر از بچه هایش. به کسی بگوییم باور نمی کند. می بینی که در اجتماع چه وجهه ای دارد. ما را کسر شأن خودش می داند. ما را جایی نمی برد. ببرد هزار روز دعوا داریم که فلان رفتار را نشان دادید آبرویم را بردید.  راهی جز گوش به فرمان بودن نداشتیم. مدرسه که رفت، استعداد فارسی این بچه متوسط بود. به خدا چرخ خیاطی را چند سالگی همه پیچ و مهره هایش را باز می کرد می بست. پدرش می گفت ابروی مرا در مدرسه می برد. خدا می داند برای هر کلمه چقدر اشک ریخته و کتک خورده. گفتم جانش می رود دیپلم کافیست. من هم مجبور بودم برای اینکه کمتر اذیت شود کارهایش را انجام دهم. مطابق رضایت پدرش امر و نهی کنم. این است اینگونه شده است. پدرش نمی گذارد سر کار برود می گوید ابروریزی می شود مایه خجالت است. تا زنده ام در خدمت خودم باشد. بعد هم این قدر میگذارم که نیازی به کار نداشته باشد...»

 سرم داغ کرده بود. پدری روانی با افکاری احمقانه، بد رفتار و بی منطق و زورگو و به تعبیر خودش با کلاس و روشنفکر و بزرگوار در تحمل این زن و بچه هایش!. مادری که تسلیم است وظلم پذیر و به خیال خودش آبرو دار و صبور! نتیجه اش پسری خود برتر بین، برده صفت و ترسو که خدایش والدینش هستند و اسمش را می گذارد اطاعت از خدا و احترام به والدین! چه مثلث شومی!

خدایا حق با تو بود. خانواده ای که میزان رفتارش تو و عشق تو نیست، خانواده نیست. مثلث شومی است که برای دنیا و آخرت خود و دیگران، رنج می آفریند و عذاب!

 

 

ارغوان/ 18 مرداد 1398

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۷
ارغوان ...
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ق.ظ

چرخی که نچرخید!

از آن پیرزن های دوست داشتنی. برعکس بعضی جوان های امروزی که ملاقاتشان دلت را ویران می کند، وقتی نگاهش می کنی، حال دلت خوب می شود. تمیز و سرپا. بارش را روی دوش کسی نمی گذارد. دستانش همیشه در حال حرکت کردن است. وقتی کنار کوچه پیش پیرزن های دیگر هم می نشیند قلاب و نخش همراهش است. با 8 تا پسر سربلند، خودش نان و مواد غذاییش را تهیه می کند. با تنها دخترش همسایه است ولی کسی ندیده ماه رخ خانم در تمیز کردن خانه و کاشانه و کارهایش از کسی کمک بگیرد. حتی برعکس، کمک کار بقیه هم هست. ابوالفضلی و امام حسنی. سالی یک مراسم بزرگ در خانه اش برای حضرت ابالفضل علیه السلام نگیرد سالش نمی گذرد. آش امام حسن علیه السلام پختنش زبانزد عام و خاص است. با این حال این روزها از اینکه می بینم نوه داری می کند و با دوتا بچه کمتر از 6 سال سر و کله می زند، هم دوست داشتنی تر شده هم می گویم: «حقش نبود».

از ستار پرسیدم: « مامان بزرگ ماه رخ را که می بینم خیلی دوست داری. یادت باشد از خدا تشکر کنی برای چنین مادر بزرگی. شهر ما را دوست داری؟ خانه مامان بزرگ ماه رخ را چطور؟»

- خیلی دوست دارم خیلی. اینجا آبجی سارا هست. درب خانه باز است. مامان بزرگ خودش برایمان غذا درست می کند. نباید نان و پنیر و کالباس سرد بخورم. با هم غذا می خوریم. من و سارا و مامان جون. مامان بزرگ بغلم می گیرد. خیلی دوستم دارد. همیشه حواسش به ما هست. با سارا دعوا کنیم ما را آشتی می دهد. چیزی بخواهم به او می گویم. قصه هم می گوید. ما را می آورد توی کوچه با بچه ها بازی کنیم. دارد برای زمستانم کلاه  می بافد. برای سارا شال.

ستار با آب و تاب از خیلی چیزها برایم گفت. مظلومیت نگاه و حرف های ستار و سارا مرا یاد چند سال قبل می اندازد که پسر چهل و چند ساله ماه رخ خانم برای ازدواجش دختری کارمند و تحصیل کرده می خواست که چرخ اقتصاد زندگیش بچرخد. و حالا چرخی که برای رفاه بیشتر می چرخد از 7 صبح درب را روی پسر بچه 5-6 ساله قفل می کند به امان خدا و دختر بچه 3-4 ساله را به دندان می گیرد و می برد محیطی که نباید می گذارد و خانواده عملا همان یکی دو ساعت قبل از خواب تداعی می شود. شبی که بچه اش ساعت ها تنهایی و استرس و دوری را تحمل کرده است. برای یک مادر هم این حرف حرف سنگینی است. خدا می داند تا برگشت به خانه چه ثانیه هایی به او می گذرد. برای هیچ پدر غیرتمندی هم دیدن این صحنه ها قشنگ نیست. حالا این وسط مادربزرگ ماه رخی پیدا شده که چرخیدن چرخ محبت را داوطلبانه به دوش گرفته است.

مطمئنم پای حرف دل ماه رخ خانم هم بنشینی خواهد گفت، آن روزها هم  چرخ اقتصاد خانواده های هشت نه نفره که نه، چرخ اقتصاد خانواده های چند نفره هم نمی چرخید، می چرخاندیمش. نگاهمان که به خدا بود و وعده هایش، چرخ محبت که می چرخید، لنگ زدن چرخ اقتصاد می گذشت. تفکرمان این بود خدا را خوش نمی آید، رفاه را به قیمت تحمیل احساس بی پناهی پشت درب های بسته در خانه یا مهد به کودکان کمتر از 6 سال بخریم. به خودمان ظلم می شد مانعی نداشت. حق نبود به قیمت رفاه به عزیزانمان ظلم شود. تعجب می کنم از بچه هایی که پدر و مادر شده اند و مادرشان نباشد دق می کنند ولی برای بچه هایشان اینگونه پدر و مادری می کنند. خدا لعنت کند آنهایی که وظیفه چرخاندن چرخ محبت و گرمی خانواده برای زن را تحقیر کردند و جامعه را پر کردند از زن های زخم خورده و نسل بی پناه. خدا لعنت کند مرد بی مسئولیتی که نسل و خانواده بی زحمت خواست. خدا لعنت کند زنی که زیاده خواهی ها و بی محبتی هایش مرد را سرد کرد و برید از خانواده. خدا لعنت کند آنهایی که خانواده در نگاهشان محل تامین رفاه و رسیدن به عقده هایشان شد به جای پرورش انسان و همدلی و محبت!

خدایا حق با تو بود کسی که عاشق تو نیست، خانواده نمی فهمد!



ارغوان/ 4 مرداد 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۱
ارغوان ...
جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۸ ب.ظ

خیلی بی انصافی!

هفته ای یک بار بیشتر همدیگر را ملاقات نمی کنیم شاید هم کمتر. مدتی بود حال و هوای عجیبی داشت. حس می کردم بین دو راهی خاصی سر درگم است. مبهم بود و ساکت. دوستی هایمان آنقدر حریم دارد که نمی توانستم سوال کنم. حتی شوخی هم پسند خاطر مبارکمان نبود. ولی از اینکه دوستی با این کمالات را گرفته خاطر ببینم، دلم آشوب بود. حتما اتفاق ویژه ای برای فهیمه افتاده است. او بیدی نیست به این بادها بلرزد. اهل تجسس و چون و چرا نیستم ولی دلم راضی نشد.

کمی که حرف زدیم پرسیدم: «فهیمه یک سوال می پرسم دوست داشتی جواب بده دوست نداشتی حرفی نزن. ناراحت نمی شوم. اتفاقی افتاده؟ نکند در شُرُف ازدواجی که این قدر مبهم و سردرگمی؟ صبر کن صبر کن. نگو چیزی نشده که باور نمی کنم. بگو نمی توانم بگویم.»

- مکثی کرد و گفت: اتفاق! نه اتفاق خاصی نیفتاده دارم سعی می کنم با این مسأله کنار بیایم؟

- کدام مسأله؟ مگر تو مسأله هم داشتی؟ ریاضی فیزیک زیست؟ بده خودم برایت حل کنم:). ببخشید کنجکاوی می کنم. از هر کجا راضی نیستی مدیونی اگر جواب بدهی.اگر می دانی گفتنش کمکی می کند بگو. قضیه ازدواج است؟

- هم بله هم نع. ازدواج است ولی ازدواج نکردن تا ابد. حرفش را قطع کردم

- حالت خوبه؟ این حرف ها یعنی چه؟ شاید خدا در سرنوشت من و تو ازدواجی ننوشته باشد. خودش بهتر می دانسته. به جایش عفت داده و بی میلی به نامحرم و ارتباطشان حتی در حد نگاه. چیز کمی است؟ اما تصمیم بر ازدواج نداشتن و نا امیدی و... حرف دیگری است. شیطان را لعن کن دختر! حالا خبری هم در ازدواج نیست. هزار جور مسئولیت، نشد بهتر. شد الحمدلله.

- نه ارغوان. قضیه مهمتر از اینهاست. من از بچگی دوست داشتم یک مادر خوب باشم. مادر مهدی یار  و مطهره هایی که اسلام به وجودشان افتخار کند. تربیت را از خودم شروع  کردم. 20 سال است! ولی خوب می فهمیدم بچه، پدر خوب هم می خواهد و تلاش من کافی نیست.  حتی درس خواندنم، سر کار دائم نرفتم و... همه اش به خاطر همین بود. اما حالا دیگر نمی شود. از هر طرف حساب کنی نمی شود. یک مقدار پول برای جهیزیه ام داشتم، حساب کتاب کرده بودم با وام ازدواج و... می شد وسایل زندگی ساده ای تهیه کرد. بعد از این بازی دلار به خدا ارغوان همه اش را یک یخچال ساده نمی دهند. پدرم دیگر توان کار کردن ندارد. بیمه نیست. سر کار نرود در آمد نداریم. در خرج و مخارج منزل مانده. خودم هم که کار ندارم. شرایط سنی اش را ندارم. ارغوان همه پل های پشت سر من خراب شده است. همه ارزوهایم چند ماهه به گور رفت. وقتی رفتار مردم با دخترهای سن بالای با شرایط خودم را می بینم می خواهم دق کنم. بعد از این همه ابرو داری. تلاش و حفظ خودمان و... ارزش های ما کشک شد. به خدا ارغوان همه دنبال پولند. نگاه ها مادی است. کسی خدا و آخرت سرش نمی شود. کسی دنبال مادر برای نسلش نیست، اینها همسر برای دنیایشان می خواهند ارغوان! از فکر به اینکه یک عمر تلاش کردم زهرایی زندگی کنم و حالا شبیه دشمن نفرین شده شان با ما رفتار می شود، از فکر آینده ام قلبم می گیرد. ازبیکاری و نگاه به دفتر و کتابم چیزی نمانده، کم بیاورم.  ارغوان من تا چند روز دیگر از نگاه شرمنده پدر و مادرم جان می دهم!

بغض راه گلویم را بسته بود. چیزی نداشتم برای گفتن. برای نوع حساب کتاب کردن هایش رجز خواندم. سعی کردم خط بکشم روی بیشتر واقعیت ها. به بدبینی و نگاه انسان گونه به خدایی که دارد سرزنشش کردم. به او امید دادم، شاید هم خدا یک جوانمرد برایت فرستاد. یک پدر نمونه برای بچه های اینده ات که از تو، خودت و پاکی و نجابتت را خواست و چند ساله به همه آنچه که بیست سال انتظارش را کشیدی می رسی. ولی ته دلم می فهمیدم برای نصف شهر که نه برای تعداد قابل توجهی از خانواده های ایران زمین باید این معجزه رخ می داد. بازی دلار از فهیمه ها و جوانمردهای زیادی «امید» گرفت.

خدایا حساب مجریان امید کُش که مشخص است. ولی حق با تو بود. مردی که عاشق تو نیست. زنی که عاشق تو نیست. طالب اسکناس است و دلار، او را چه به عشق فهیمه ها! او را چه به مادری برای نسل جوانمردها! آنها را چه به داشتن مهدی یارها و مطهره ها!



ارغوان/ 28 تیر 1398


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۸
ارغوان ...
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۹ ق.ظ

آدم حسابی!

چند سال قبل اتفاق تلخی، وسیله شد ما هم چشممان به دنیا بازتر شود و به قول برخی ها چندتا آدم حسابی ببینیم. از آن آدم هایی که هر چه علم و موفقیت هایشان بیشتر می شود روحیه خدمتشان به خلق و خشوع و خضوعشان در برابر خدا بیشتر می شود. از آنهایی که وقتی سلامشان می کنی، تازه مفهوم روی خوش داشتن با مردم ضمن رعایت اخلاقیات و شرعیات را می فهمی. از آن آدم های آسمانی ساکن زمین. آن قدر متفاوت که از داشتن شماره عضویت شبکه های اجتماعیشان احساس غرور می کنی. از آن آدم هایی که با دیدن آنلاین بودنشان حس تعلق و افتخار داری.  آدم حسابی آشنای مادر اجازه داده بودند هر موقع سوالی داشتیم و ضرورتی ایجاد شد، برایشان پیامی ارسال کنیم.چند روزی بود پیامی ارسال کرده بودیم به کاربری شبکه پیامرسانشان و منتظر جواب بودیم.

از آنجایی که خدا به ما نظرداشت و گوشی اندروید در پیت ما از همان ابتدای ورودش به خانواده، در اتصال به اینترنت، مشکل داشت، پیام رسان های ما روی لپ تاپ نصب است. با خیلی از پیام رسان های سوغات آن سوی مرزها آشنا بودم بدون اینکه استفاده ای داشته باشم، جز یکی دو مورد که وقتی کارکردشان را برای خودم بررسی کردم دیدم مطلوبمان نیست که در احوالپرسی از یکی دو نفر از اعضای خانواده و یکی دو نفر دوست و آشنا، وامدار دولت یهود باشیم، کاربری ها را حذف و ترکشان کردم و به یک پیامرسان ملی بسنده.

مادر منتظر جواب بود.  نمی خواستم عهدم را بشکنم.

از یکی دو هفته قبل از ارسال پیام، متوجه گشت و گذار بی معنا در پیامرسان وطینیم شده بودم، برای ادب کردن خودم، استفاده اش را محدود کردم به بعد از نماز صبح و ظهر و شب. کار سختی بود. اوایلبعد از روشن کردن لپ تاپ با اشتیاق و انتظار چند ساعته اولین کاری که می کردم، باز کردن پیامرسانم بود.  هیچ دوست و آشنایی حس نمی کردم. به نظر می رسید تا به کسی سلامی نکنم، علیکی نمی شنوم. ذوقم کور می شد، کم کم عادت کردم و خیلی روزها ظهرها هم سری به کاربریم نمی زدم. خودم را دلداری می دادم: «اینکه خانه باشی و اینترنت باشد و بیکار باشی و پرهیز کنی مهم است. دوست و آشنا می خواهی چکار!». هنوز هم نیاز بود پرهیز را ادامه بدهم و این امتیاز را حفظ کنم.

بیچاره مادر. همه چیز فراهم ولی برای شنیدن خبر باید چند ساعت انتظار می کشید. در هر نوبت سراغ لپ تاپ که می رفتم برای مادر توضیح می دادم؛  هر روز آنلاین می شوند ولی پیام را باز نکرده اند. عکس العمل های متفاوتی می شنیدم.

خوش به حال آدم حسابی! علت هایی که خانواده برای جواب ندادنشان ردیف می کردند خیلی قشنگ  و خلاقانه بود. دیده بودم دوست و فامیل پاسخگو نیستند، بین تعبیرها، منفی بافی هم هست. ولی برای آدم حسابی هیچ کس در عرض چند روز، با شنیدن خبر جواب ندادن در سه نوبت صبح و ظهر و شام حتی یک تعبیر منفی نبافت. برای کسی که همه ارتباط کلامیمان با او یک ساعت نمی شد، همه اطلاعاتمان از او یک اسم و فامیل و حرفه بود. اما رفتارشان چنان خانواده را تحت تاثیر قرار داده بود که به خود اجازه هیچ ذهنیت منفی نمی دادند.

درود بر انسان های مردی که با عملکردشان نه تنها افتخار خانواده و فامیل و جمع خود هستند، دیاری به وجودشان افتخار می کند.



ارغوان/ 21 تیر 1398
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۶:۰۹
ارغوان ...
شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ق.ظ

به این میگن بابا!

یکی از بزرگترین اختلاف نظرهای من و بابا در ازدواج است. همین طور یکی از بزرگترین تفاهم های من و بابا. در ملاک و شرایط و وچون و چرای ازدواج دختران اختلاف نظرمان مشهود است و در چون و چرای  ازدواج پسرها تفاهم نظرمان.

چند روزی بود حرف از ازدواج برادر محترم بود. هر کسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. خودش می گفت: عمرا. با شرایط امروزی و توقعات دخترها، بمیرد هم تن به ازدواج نمی دهد. فلانی را دیدی ازدواج کرد بد بخت شد. گرفتار شد. همیشه دعوا و تشنج که چی؟ مثل دختر خاله اش خانه و ماشین آنچنانی ندارد.حوصله  این دعوا و تشنج این چشم و هم چشمی ها را ندارد.  مادر نصیحت می کرد که «مادر جان این چه حرفیست میزنی. همه که مثل هم نیستند. خواهرت را ببین.  من و پدرت اول زندگی چیزی داشتیم. ازدواج کنید خدا برکت می دهد. خیر می رساند. همه چیز درست می شود. نصف دینت کامل می شود...».  آن یکی سکوت کرده بود و بابا هم  مرا مخاطب قرار داده بود و به شکل جالبی مورد معرفی می کرد.

«فلانی مرد خوب و اهل حلال و حرام  و نماز روزه و زحمتکشی است. خدا سرش می شود دختر ندارد؟؛ فلانی مرد آقایی است. فقیر هست ولی خیلی با اخلاق است و مردم دار فکر کنم دختر داشته باشد. بپرسید ببینید دختر مجرد دارد. دختر های فلانی مثل پدر مادرشان نجیب و  پاکند، کسی نگفته اینها نگاهشان به ناموس مردم افتاده شش هفت تا دختر داشتند اگر یکی داشته باشند بگیریم برای برادرت به دنیا می ارزند. فلانی ادم دست به خیر و اهل بیت دوستی است. بچه هایش هم مثل خودش اهل صفا و کرمند. دختر نداشت؟ ...».


درود بر مردان مردی که درستکاری و عشقشان به خدا، مردم را مشتاق پیوند با دختران نجیبه شان می کند. درود



ارغوان/ 1 تیر 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۲
ارغوان ...
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۲۰ ق.ظ

باور می کنی؟

مراسم که تمام شد، نظرم نسبت به همه چیز عوض شده بود. دوست داشتم تا خانه بدوم، بروم دست بابا را ببوسم. دسترسی به قلب مادر داشتم  قلبش را می بوسیدم.

باور حرف های طاهره خانم سخت بود. اگر نمی شناختمش، می توانستم انکار کنم.

چند سال قبل که توی شهر پیچید همسرش با دوتا بچه و زن نجیبه و خانه و زندگی رفته سراغ زن دوم همه انگشت به دهان ماندند. طاهره خانم به کنار، برای هوسی آینده دوتا بچه را به فنا داد. ولی از این دخترک هم بعید بود. با این قد و قامت و زیبایی و پدر مهندس کارخانه دار و مادر کارمند و ثروت و قبولی رشته خوب در دانشگاه خوب قبول کند زن یک مرد هم سن پدرش بشود. آن هم پدر دوتا بچه. چطور با این عقل و دانایی پایه زندگی اش را روی آه یک زن و دوتا بچه بی پناه گذاشت، فقط آدمیزاد را وا می داشت دعا کند«خدا عاقبت آخرت همه ما را ختم بخیر کند».

اینکه یکی دو سال زن این مرد بود و رفت در خانه اش و طاهره خانم و دوتا بچه در به در شدن عجیب نبود. اینکه ثروت مردک را بالا کشید و بیچاره اش کرد و دوباره ازدواج کرد هم عجیب نبود. اینکه طاهره خانم مجبور به برگشت شد و مردک ظلمش را از قبل چند برابر کرد و با بدبینی حاصل از هوس خودش، از طاهره خانم و بچه هایش انتقام می گیرد هم خیلی عجیب نبود. عجیب علت این حادثه ها بود.

طاهره خانم می گفت، مادر دخترک چند سالی به عنوان دوست به خانه شان رفت و آمد داشته است. خودش پنهانی زیر پای دخترش و همسر طاهره خانم نشسته برای سر دادن این ازدواج. حتی پدر دختر اطلاعی نداشته است. زیبایی و ثروت و... دخترش را طعمه می کند برای فریب مردان هوس باز احمق!

طاهره خانم هیچ وقت دادگاه نرفت ولی قسم می خورد وقتی خیره شدم به چشم های بی شرم مادر دخترک و علت خیانت و بازی دادن دخترش را پرسیدم گفت: «خدا به من فقط چندتا دختر داد. مهندس عاشق پسر بود. خیلی اذیتم کرد برای دختر آوردن. دخترانی که آوردم چیزی کم نداشتند. اما از بچه هایم متنفر بود. خرجی هم نمی داد. می گفت دختر اولاد حساب نمی شود. مالش را خرج رفاه پسر مردم نمی کند! با حقوق من نمی شد همه کاری کرد. خوب پوشید. خوب خورد. مسافرت رفت. ماشین و باغ و ملک داشت. شببیه زن و بچه یک مهندس بود. پس چکار می کردم!!!»


درود بر دست هایی که پینه دارد ولی کینه نمی سازد. درود بر قلبی که درد دارد ولی بغض ندارد.


ارغوان/ 17 خرداد 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۲۰
ارغوان ...
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

طعم سفر!

از گریه کردنش عاجز شده بودیم. هر کس هر دلداری و وعده ای می داد فایده ای نداشت. دخترک مامان و عمه و مامان جون و عمو و... را به چالش کشیده بود. گوش و چشمش را بسته بود و دهانش را باز و بلند بلند گریه می کرد و فقط فریاد می زد: «بابام می خوام. بابام می خوام».

کم کم داشتیم نگران می شدیم. نزدیک بود که آسیب جدی ببیند. این کار هر روزش است. رفتم تماس بگیریم با پدرش که از سر کار برگردد.

همین که گوشی را برداشتم دیدم فاطمه 5 ساله چیزی کنار گوش خواهر دو سال و اندی ساله اش گفت، وسط گریه با اشک و صورت کبود از شدت گریه، خندید و ساکت شد. ذوق خود فاطمه هم کمتر نبود.

رفتم به سمتشان هر دو را نشسته بغل گرفتم و پرسیدم: « عمه چی شد؟ چی گفتی بهش؟ »
- چیزی نگفتم. فقط گفتم؛ آجی گریه نکن. بابا گفته یک بار جمعه از صبح تا شب میریم مسافرت. با ماشین خودمون. بابا رانندگی کنه تا شب کنارمونه. سر کار هم نمیره. خودش گفته!.

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق توست، طعم سفر بچه هاست و خانواده. اصلا صفا و متفاوت بودن سفر، بودن بابا در همه روز کنار ماست! سفر یعنی یک روز خوب خانوادگی! بابا و مامان و بچه ها.


ارغوان/ 11 اردیبهشت 1398


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۲۱
ارغوان ...
چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

دست شکسته!

همیشه وقتی توران خانم را می بینم، با خودم می گویم، خوش به حالش. چه روح بزرگی دارد. تا چند سال قبل که مادرش زنده بود همیشه هوای مادرش را داشت. با هم زندگی می کردند. شنیده بودم پسرش فلان رتبه و در بهترین دانشگاه ها تحصیل کرده است. سه وقت نماز جماعت، نجابت و حجاب و ایمانش زبانزد همه مردم است. یاد ندارم جایی غیر از مسجد او را دیده باشم. اهل بازار و خرید و ... نیست.

آن شب هم  در مراسم جشن میلاد دیدمش. خودش سلام و علیکی کرد. وقتی رفت، به مادر گفتم: «چه زن خوبی است. البته حتما همسرش خیلی دوستش دارد و آدم با خدایی است و الا اجازه نمی داد این همه سال مادرش با آنها زندگی کند. شوهرش چکاره است؟».

مادر فقط گفت: «حتما. نمی دانم».

خانمی که کنار مادرم نشسته بود گفت: «تو که بچه نیستی دخترم. بگذار برایت بگویم.  خدا زندگی توران را قسمت گرگ بیابان نکند».

بدون اینکه سوالی کنم ادامه داد: «یادم نمی رود شب عقد کنانش را. پدر توران خیلی وقت بود از دنیا رفته بود. یکی آمده بود خیر برساند به این دختر بچه یتیم. این پسر نا اهل را بردند خواستگاری. به زور و زحمت همان شب توران را برایش عقد کردند. یکی دوبار دیگر هم به توران سری زد. بهانه کرد که باید بروند شهر دیگری. توران گفت نمی رود. رفت و دیگر پیدایش نشد. بعدها فهمیدیم در شهر دیگری ازدواج کرده و چندتا بچه دارد. خیلی خانواده مومن و با خدایی بودند و هنوز هم هستند. نمی دانم چه صلاحی در آن بود. توران بخت برگشته در منزل پدرش از این داماد چند روزه بار دار شده بود. نامرد حتی سراغ بچه اش نیامد. واسطه ها توران زبان بسته را با گریه و زاری آزمایش بردند که ثابت کنند پدر بچه همان نااهل است  و برایش شاسنامه گرفتند. مادر توران خانه او زندگی نمی کرد. توران از خانه پدری جایی نرفته بود. این بچه را هم بیشتر مادر توران تر و خشک می کرد. خیلی طول کشید تا توران با این قضیه کنار آمد. با قالی بافی مادرش ،  پسرش را بزرگ کردند. خیلی سختی کشیدند. آن روزها هر چه می گفتم: «خاله جان. توران . مادرت که هست. خدا روزی رسان است. همه چیز درست می شود. ولی درست و حسابی قالی نمی بافت. چون و چرا می کردیم می گفت: «دست شکسته دنبال کار می رود ولی دل شکسته نمی تواند دنبال کار برود». بعد هم سکوت کرد.

از شیرینی جشن میلاد چیزی نفهمیدم. سرم به شدت درد می کرد. «خدایا به اینها چه گذشته؟ چطور به یک مادر و دختر یتیم رحم نکرده است؟ این بچه چطور بزرگ شده است؟ چقدر یک انسان می تواند پست و بی مقدار باشد؟».

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق تو نیست، شکستن دل یک دختر بچه یتیم و بردن آبروی یک خانواده مومن و رها کردن فرزندش برای او کار ساده ای است. او چه می فهمد دل شکسته و مادری کردن یعنی چه؟! او چه می داند چه بر سر آینده و آرزوهای یک دختر بچه یتیم آورده است. او چه می داند با بچه خودش و دختر یتیم نه، با دل مادری که این دختر را بزرگ کرده، چه کرده است؟ بدا به حال قیامت چنین مرد نامردی!

ارغوان/ 28 فروردین 1398


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۶
ارغوان ...