حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۰۹ ب.ظ

همسفر بهشت!

هنوز چشمم گرم نشده بود که مادر صدا می زد: «پاشو دختر. این دفتر دستک رو از اطرافت جمع کن زشته مهمون میاد».

حرکتی کردم و خواب و بیدار به بهانه جمع نکردن جواب دادم: «مامان! کتاب و دفتر و خودکار زشته ولی دوتا کاسه شکسته بخریم بزاریم دکور زشت نیست؟ کلی با کلاسه. عید ملت رفتند مسافرت و مهمونی ما هم نشستیم سر کتاب و دفتر. کجاش زشته؟»

- «پاشو دختر این حرف ها فایده ای نداره. الان بتول خانم میرسه آبروی منظم بودنت میره».

- «کی؟ بتول خانم دیگه کیه؟».

- «بتول خانم. همسر آقا کوروش».

مثل اینکه دستم خورده باشد به برق سه فاز،  پریدم و گفتم: «بتول خانم؟ صد سال است ندیده امش؟ مطئنی مامان؟ اتفاقی افتاده؟»

- نه مادر نگران نباش. می آیند عید دیدنی.

درب کمدم را باز کردم و هر چه کتاب و دفتر و وسیله اطرافم بود، به زور استتار کردم داخل کمد. اتاق مهمانی را تحویل دادم و رفتم آشپزخانه. نیم ساعت بعد بتول خانم و اهل و عیالش پیدایشان شد. یکی دو ساعتی کنارمان بودند. بتول خانم خیلی عوض شده بود. از مهمانی رفتن هایش گفت و شرکت در مراسم های مذهبی. موقع تعریف از رفتن سر خاک والدینش چه ذوقی کرد. از آغاز حفظ قرآن زیر نظر استاد گفت و  اینکه بعد از 10 سال بچه برادر و خواهرش را برای اولین بار دیده است. از اینکه در تب و تاب ازدواج بچه هایش است. کلا بتول خانم خیلی زنده و با نشاط شده بود. دوست داشتنی تر از همیشه بود. 30 سال است پایتخت زندگی می کنند ذره ای از حجاب و نجابتش کم نشده بود. مهمانی تمام شد.

بعد از رفتن از مادر سوال کردم: «آقا کوروش پیدایش نبود؟ بتول خانم هم اسمی از آقا کوروش نیاورد؟ چطور شده بود بعد از این همه سال یاد ما افتاده بودند؟ عید دیدنی ما که از اقوام دوریم از بتول خانم خیلی بعید بود». «آقا کوروش که خدا رحمتش کند. یک سالی است از دنیا رفته. نمی بینی بتول خانم چقدر عوض شده؟ خدا آقا کوروش را رحمت کند ولی هر دو راحت شدند. بتول خانم خیلی ابرو داری کرد و ساخت، مرد بد اخلاق و سختگیری بود».

چقدر وحشتناک. سی سال زندگی مشترکی که نتوانی خودت باشی. سی سال با هم بودن و لمس نشاط بعد از با هم نبودن.

خدایا حق با تو بود. همسری که عاشق تو نیست فقط یک خط موازی است. زندگی با خط موازی می شود اشتراک سقف و جدایی دل ها. دنیا اسارتی سخت تر از این به خود ندیده است!


ارغوان/ 12 فروردین 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۹
ارغوان ...
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ب.ظ

زیباترین آهنگ!

مراسم هنوز شروع نشده بود. دلم آشوب بود. ترکیبی از صداهای مختلف در فضا، صدایی شبیه آهنگ فیلم های ترسناک ایجاد کرده بود تا جوی معنوی و دوست داشتنی.  باورم نمی شد پچ پچ کردن صد و چند نفر بتواند این قدر آزار دهنده باشد. سعی می کردم تمرکزم را از صدا به سمت افکار دیگر جهت بدهم ولی موفق نمی شدم. چند بار تصمیم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح دهم، علاقه ام به هم نوا شدن با ندبه خوانان اولین جمعه سال اجازه نمی داد.

در همین کشمکش ها بودم که فرشته مثل گلوله ای آتشین، پر انرژی و با حرارت جلوی چشمانم حاضر شد. با لبخند ملیح و احوالپرسی و تبریک دلنشینی شروع کرد به تولید انواع احساسات مثبت. نفهمیدم چطور صدا و فضا را فراموش کردم. دعا که تمام شد خواستم از فرشته خداحافظی کنم اول تشکر کردم: «خدا خیرت بدهد فرشته جان. امروز وسط جان دادن ما رسیدی. واقعا تحملم تمام شده بود». اجازه نداد حرفم را تمام کنم. با خنده ای دلچسب گفت: «چرااااااااااااا.  اتفاقی افتاده؟ جمعه اول سال محض رضای خدا استرس وارد نکن.  بگو چی شده ».

- «چیزی نیست عزیزم فقط از صدای همهمه داشتم از خود بیخود می شدم ».

- «وای گفتم چی شده. من که عاشق صدای همهمه هستم.»

- «فرشته! مسخره می کنی؟ این صدا دوست داشتنش کجا بود؟»

- «آخه صدای خاور میده. خاور دیدی تا حالا؟»

- «خاور دیدم. کجا صداش شبیه خاوره؟ حالا به فرض هم صدای خاور باشه. کج سلیقه جان صدایی ناموزون تر از صدای خاور نبود برای دوست داشتن؟ »

- «وای نه صدای ماشین خاور، عشقه». خیلی ناگهانی تن صدایش عوض شد و با بغضی گفت: «صدای ماشین بابامه. بیشتر وقت ها بار می برد برای شهر های دور، گاهی یکی دو هفته نبود. در کل کمتر خانه بود. وقتی صدای خاورش از سر خیابان شنیده می شد می دویدیم دم در. نمی دونی بابام چه فرشته ای بود. خیلی دوستمون داشت. می پیچید توی خیابون از صدای خاورش دلمان شاد می شد. وقتی برمی گشت، خونمون بهشت می شد. هیچ وقت داد و فریاد نمی کرد. خسته بود ولی به همه حرف هامون گوش می داد. خلاصه وقتی رفت، خوشبختی هم رفت». اشک هایش را با دستش پاک کرد و با صدایی پر از غم گفت خداحافظ و غیب شد.

خدایا حق با تو بود. مهم نیست بابا از چه صنفی باشد. در چه لباس و موقعیت اقتصادی باشد. کوتاه باشد یا بلند. سبزه باشد یا سفید مهم نیست. مهم این است عاشق تو باشد، عاشق تو که شد آن وقت فرشته ای است که صدای خاورش آهنگی است بهشتی و عشق دخترش!



ارغوان/ 4 فروردین 1398

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۴۵
ارغوان ...
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۵:۳۹ ب.ظ

کوچک های بزرگ!

ده دقیقه طول کشید تا تصمیم بگیرم بمانم یا برگردم. به نتیجه رسیدم پیشنهادش را قبول کنم.  یک ساعتی همانجا بمانم تا کلاس پروانه تمام شود و با ماشینش برگردیم. از اینکه مزاحم دیگران باشم حس بدی داشتم. اما نه به اندازه عطل شدن  در ایستگاه تاکسی.

تنهایی گوشه نماز خانه نشسته بودم. هیچ کس نبود. هدیه نزدیک آمد و کنارم نشست. شخصیت جالبی دارد. همیشه شاد و با نشاط و پر انرژی است. ریز نقش و شیک پوش و محجبه. از آن دخترهایی که اگر همراهت باشد، چند ساعت توی اتوبوس نشستن را به اندازه چند دقیقه نشستن، احساس نمی کنی.

از آنجایی که گوش های خوبی هستم نشست و ارتباط گرفت. بر خلاف لطیفه و حرف های خنده دار همیشگی این بار خیلی تلخ صحبت کرد. نگاهی به اطراف انداخت. وقتی مطمئن شد کسی نیست شروع کرد «می دانی آجی من که آمپرم حسابی بالا زده است. خسته شدم. این همه سال هر چه گفتند، گفتم چشم. صدا بالا بردن که سهل است، تا حالا پایم را جلویشان دراز نکردم. در انتخاب رشته درسی همان رشته ای رفتم که آنها می خواستند. شبانه روز خوابگاه بودم نه ارتباط داشتم. نه تفریح. چند ماه یک بار رفت و آمد می کردم که هزینه خانواده زیاد نشود. تا توانستم، خدمتشان کردم. برای کار هر چه گفتند گفتم چشم. هر چه خواستگار آمد یکی را این گفت نه، یکی را آن یکی گفت نه. گفتم ناراحت می شوند حرفی نزدم. چطور برای خواهری که سال ها از من کوچکتر است این طور نیستند؟ من دختر بدی بودم؟  در همه کاری همراهش هستند. هر روز از خرج کل خانواده کم می کنند که فلان مبلغ به حسابش بریزند که امروزی است و نمی شود بین دوستانش خجالت می کشد. تفریح نیاز دارد و خسته می شود. نه ادب میشناسد و نه بزرگتر و کوچکتر. نه لباس پوشیدنش مثل ماست نه حجب و حیایش. حرص می خورند سن ازدواجش نگذرد. من را هم برای او می خواهند. من هم عوض می شوم. گذشت تمام شد. قناعت مرد. احترام تا جایی که احترام ببینم. به خدا هم گفته ام. خوشش بیاید یا نه، من دیگر هدیه قبلی نیستم.» نزدیک گریه بود که پروانه وارد نمازخانه شد. بغضش را فرو برد و زد زیر خنده. من هم خندیدم. از آن لبخندهای تلختر از گریه.

فرصت نشد به هدیه توضیح بدهم: «وقتی عده ای اسلام را چون پوستین وارونه به تن کردند چه آمد بر سر برخی دیگر. فهم نادرست  برخی از اسلام و پازلی عمل کردن هایش را خیلی ها نوشتند به پای خدا. فرصت نشد بگویم اسلام خودش زنده است. مبنا و تکیه گاهش زنده است ولی شیوه تلقی ما از اسلام زنده نیست. خیلی هامان تفکر اسلامی نداریم. قشر را گرفتیم و مغزش را رها کردیم. این که برخی ها ادعا می کنند و پشت آن مخفی شده اند اسلام نیست. اسلام را آنگونه که هست نشناختیم و به ما نشناساندند. این تلقی ها و سوء استفاده ها و عمل کردن های ناقص و تقلید گونه ما را به بن بست رساند. بندگی خدای کریم در بعد فردی و اجتماعی کجا بن بست دارد؟».

خوب که فکر کردم دیدم، این ها حرف هایی نبود که بشود با دختری دل شکسته گفت. دوست داشتم بابای هدیه آنجا بود. حرف هایش را نمی شنید ولی می گفتم: « تبعیض بین فرزندان که گناه کبیره است. با حمایت عاطفی چه چیز را تشویق کردید؟  شما نه عاشق هدیه ای نه عاشق خواهرش. چون عاشق خدا نبودی. یک بابای عاشق خدا، حق سالار است. هرگز با تبعیض، اطاعت خدا و عشق خدا را در دل دخترهایی بابایی نمی کُشد. عمدی نبود چون بابایی. ولی قسم می خورم هدیه ازدواج کند دخترش هرگز قناعت و احترام و... را از هدیه نمی آموزد. و پایه گذار بی اعتمادی به خدا در نسل هدیه، مشوق بد رفتاری با والدین در نسل هدیه، شما بودی و مادری که تبعیض را همراهی کرد. هرکجا به نیکوکاری بی احترامی شد. هر کجا درستکاری به واسطه کار نیکش سرزنش شد. با تشویق و لبخند و رفتار جذاب، بدکاری و رفتار نادرست را حمایت کردیم، همانجا پایه گذار بدعتی هستیم که با آمدن مولا فرو می ریزد و ما می مانیم و شرمندگی ها و پاسخ دادن هایش».


ارغوان/ 16 اسفند 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۹
ارغوان ...
شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۳۵ ق.ظ

خدا رحمتش کند!

وقتی اعلامیه ترحیم را دیدم، اولین چیزی که در ذهنم تداعی شد، فریبا بود. دختر یکی یکدانه و تک فرزند مرحوم. همسفر مشهدمان بود. دختری بلند بالا، ساکت و حرف گوش کن و تا حدی مبهم. از آنجایی که در شهر ما، شرکت در مراسم گذشتگان برای دختران جوان کار معمولی نیست، از مادر خواهش کردم ایشان حتما شرکت کنند و از طرف من هم به فریبا تسلیت بگوید. هر چه باشد یک هفته با هم زندگی کرده بودیم. مادرم در جوابم گفت: «اگر بود، چشم». مادر درست می گفت. فریبا دختر احساساتی بود. پدرش هنوز شصت سال نداشت. فریبا هم خواهر و برادر ندارد، تحمل برایش سخت تر است. امیدوار بودم کارش به بیمارستان نکشیده باشد. منتظر ماندم تا مادر برگردد.

وقتی مادر برگشت رفتم استقبال و از احوالات فریبا سوال کردم. 
- «گوشه مجلس، مات نشسته بود. تسلیت گفتم ولی بعید می دانم متوجه شده باشد».
- «یعنی چی؟ حالش خوب نبود؟ یعنی شوک بهش وارد شده؟»

- «شوک که هنوز به دنیا نیامده به او وارد شده بود. مادر و پدرش دختر عمو بودند. همسایه دیوار به دیوار. حتی خانه خودشان را هم کنار خانه پدر و مادرشان ساخته بودند. هنوز مادر فریبا، چند ماهه فریبا را باردار بود، حرفشان شد. خیلی جزئی. قهر کردند. هر کسی رفت خانه پدر و مادر خودش. پدر و مادر این دختر و پسر و خواهرها و برادرها رفت و آمد داشتند و هیچ اختلافی بینشان نبوده و نیست. ولی سی سال گذشت و فریبا در خانه پدر بزرگش بزرگ شد، کنار مادرش. نه پدرش ازدواج مجدد کرد نه مادرش. حتی طلاق هم نگرفته بودند. هر کسی خانه خودش بود. زن و شوهری که با هم غریبه شدند. پسر عمو و دخترعمویی که همسایگی و فامیلیشان سر جایش بود و نزدیک هم بودند ولی دل هایشان مهر و محبتی بروز نداد. فریبا سی سال با پدرش همسایه بود. چشم به چشم. نه با او حرف زد، نه حمایتش را دید و نه آغوشش را. پدری که بود، ولی نبود. شاید هم اجازه نداشت».

باور حرف هایی که مادر می زد سخت بود ولی همه حقیقت داشت. این زندگی در شهر زبانزد خاص و عام است.  حالا دیگر مفهوم حرف مادر که «اگر بود چشم» عوض شده بود. نمی دانم فریبا در مراسم پدرش، مات سال هایی بود که می شد پدر داشته باشد و نداشت، یا مات آینده ای که اگر می خواست هم نمی توانست داشتن پدر را درک کند. شاید فریبا ماتِ لحظه های بی رحمانه زندگیش بود. شاید به این فکر می کرد، پدر داشتن چه شکلی است، تا برای نداشتنش گریه کند.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست نمی تواند پدر شود. چطور بابای خوبی باشد، وقتی غرورش را به جای زن های غریبه، خرج دختر و همسرش می کند.

ارغوان/ 13 بهمن 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۳۵
ارغوان ...
يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ق.ظ

تقصیر تو نیست!

خیلی وقت بود منزل ما نیامده بودند. شاید چند سال. از دیدنشان خیلی خوشحال شدم. نسبتی نداریم ولی همسایه های قدیمی گاهی از فامیل نزدیکترند.  ما شاء الله دخترش قدی کشیده بود و خانمی شده بود برای خودش. وقتی گفت کلاس هشتم است باورم نمی شد. حیایش شبیه دهه شصتی ها بود تا دهه هشتادی ها. تا جایی که ما شناخت داشتیم،  پدرش  مرد اهلی نبود. باید به مادرش تحسین می گفتم به خاطر نوع تربیتش. البته اینکه حضرت زهرا سلام الله علیها در خطبه فدکیه عامل پاکدامنی را لقمه حلال (1) فرمودند شاید لازم بود ما در نگاهمان به پدر ریحانه تجدید نظر کنیم و شاید هم نقش مادر عفیفه از لقمه، پر رنگ تر است. نمی دانم، عفیفه بودن نسل که یک علت ندارد هر چند اصلش والدین عفیف و لقمه حلال است.  همین که دخترش  مثل بیشتر دهه هشتادی ها از ستاره های سینما الگو نگرفته بود، سجده شکر داشت.

هنوز تعریف و تمجیدی نگفته بودم که عفت خانم به دخترش تذکر داد: «ول کن آن چادرت را. اینجا که کسی نیست. کمی مثل همکلاسی هایت باش. نمی خواهم مثل من باشی.». از حرفش تعجب کردم. نا خواسته جبهه گرفتم و گفتم: «این چه حرفی است. باید تحسینش کنید. دختر به این خانمی. یعنی چه این حرف ها. این را که جدی نگفتید». گفت: «نمی خواهم مثل خودم شود. هر کس بی حیاتر بود و با صدتا پسر دوست بود و زورگوتر بود موفق تر است. شوهر خوب. خانه و کاشانه و ماشینش به کنار. احترامش بالاتر است و نازنین تر. نمی خواهم مثل خودم بد بخت شود. همین الان تو که با نامحرم چشم به چشم نشدی حالا چه شد؟ همکلاسی هایت که اهل دوست پسر بودند، خانه و زندگی و بچه و کار و ... همه هم دوستشان دارند و حلوا حلوا می کنند و روی سرشان می گذارند. اما امثال ما را ببین. هر چه معتاد و بد اخلاق و تحصیل نکرده و گدا گرسنه است سمت ماست. هر چه هم می سازیم طلبکارترند. نه نمی خواهم به زور هم شده چادرش را می گیرم. همین فردا پس فردا یک ست کامل وسایل آرایشی هم برایش می خرم. برود بچرخد و بگردد و آینده هم یک همسر خیلی خوب داشته باشد».

حرفش خنده دار نبود ولی تعمدا خندیدم و گفتم: «عفت خانم اولا من این وسط چکاره بودم؟ دوما بد بختی و خوشبختی به چادر و حیای بیچاره چه ربطی دارد. پس فردا جواب خدا را چه می دهی. نعوذ بالله یعنی ما از خدا بهتر می فهمیم؟ اینکه دختر عفیفه راحتتر در ازدواج با نا اهل فریب می خورد تقصیر چادر نیست. طبیعی است. آدمی که خودش قابل اعتماد است. ریگی به کفشش نیست. بقیه را هم مثل خودش می بیند و اعتماد می کند. خدا جای حق نشسته خیال نکن به بازی گرفتن اعتماد دیگران و شکستن دل و بردن آبرو، به همین سادگی هاست و جبرانش بی دردسر خدا کارش را خوب بلد است. خدا ارحم الراحمین هست ولی اشد المعاقبین فی موضع النکال و النقمه(2) هم هست.  عفت خانم کجا دیدی توی قرآن خدا وقتی حرف از همسران بهشتی می زند می گوید نعوذ بالله حوری هایی که با همه مردهای بهشت دوستند. حوری با روابط اجتماعی بالا؟ داریم؟».

«خندید و گفت راست می گویی ها. ولی ببخشید بچه من می خواهد در همین جامعه زندگی کند. الان عرف این طور است. عفیفه و چادری خریدار ندارد و جایش در جامعه ما نیست ». مجدد خندیدم و گفتم:«عفت خانم مجتهد نشده فتوا هم که می دهی. اولا حجاب و عفاف حکم تابع عرف نیست و حکمی قطعی است. دوما می دانی عرف یعنی چه؟ یعنی عرف متشرعه. یعنی ببین اکثر ادمای عاقل دیندار چطور رفتار می کنند نه اکثر مردم جامعه. جان من احکام نساز. دست از سر این بچه هم بردار».

عفت خانم زخمی نفاق ها بود. نمی دانم چقدر قانع شد و این بار که ریحانه را ببینم چه شکلی است. ولی درود بر مردانی که به خاطر پاک ماندن نسلشان هم که شده احترام زنان عفیفه خود را نگه می دارند و دل نمی شکنند.

خدایا حق با تو بود. چطور با کمک مردی که عاشق تو نیست نسلی با حیا و عفیف تربیت شود؟



ارغوان 7 بهمن 1397


(1) وَ تَرْکَ السِّرْقَةِ ایجاباً لِلْعِصْمَةِ  خطبه فدکیه

 (2) أَیْقَنْتُ أَنَّکَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِی مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ فِی مَوْضِعِ النَّکَالِ وَ النَّقِمَةِ

و یقین دارم که در جای عفو و رحمت مهربان ترین مهربانانی.و در جایگاه مجازات و انتقام، سخت ترین کیفرکننده ای (دعای افتتاح)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۰۷:۳۱
ارغوان ...
سه شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۲۶ ب.ظ

صمیمی نباش!

ساختمان هم ساختمان های قدیم. نمی دانم این طرح سالن های جدید ایده کدام از خدا بی خبری بود. مگر در طول سال، چند مهمانی صرفا زنانه یا مردانه برگزار می شود؟ مهمانی و صله رحم که در اسلام خانوادگی است. خانواده هم که بدون مرد و زن و دختر و پسر تعریف نمی شود. محرم و نامحرم هم که قانون خداست و کهنگی ندارد. نمی دانم به چه چیزی فکر کرد و چه ابعادی را ندید و این خلاقیت ناقص را مد کرد. از سالن بهتر، آشپزخانه اپن. قبلا خانم ها حداقل یک سر پناهی به نام آشپزخانه داشتند حالا که خانه و اعضایش اپن شده از مهمانی رفتن بیزارم. دوست دارم همه بیایند خانه ما مهمانی. هنوز هم ساختمان سازی قدیمی منزلمان را با صدتا این ساختمان های مدرن عوض نمی کنم. هرچند دلم برای خانه های چهار صفه مثل خانه پدربزرگ خیلی تنگ شده است. چه حریم و مهندسی خدا پسندی داشت.

جمعی اجباری از پدر و دختر و پسر و مادر و محرم و نامحرم. حریم ها محفوظ بود و حجاب و محرم و نامحرمی کاملا رعایت می شد ولی همین دور سالن نشستن هم آزار دهنده بود.

پدر و دختر و دامادی از جمع پر رنگ تر بودند.  همه جمع متوجه صحبت هایی که بین آنها رد و بدل می شد، بودند. صمیمیت جالبی داشتند. تا حالا ندیده بودم. بابا هیچ وقت اجازه نمی دهد تا این حد به او نزدیک باشیم. هنوز در گیر و دار صمیمیت هایشان بودم که از حسرت خوردن و مقایسه بابا با آنها خجالت کشیدم.

پدر شوخی دور از ادبی با دخترش کرد. داماد شیر شد و ادامه داد. آن یکی از گوشه سالن خوشمزه شد و حریم شکنی کرد. خلاصه اینکه زنجیره ای از شوخی های بی معنا بین جمع در مورد آن خانم گفته شد و به قول خودشان جمع از خشکی بیرون آمد. ولی نارضایتی و ناراحتی را می شد از نگاه دختر خواند. درست است که یکی حرفی زد و بقیه باید جنبه و ظرفیت داشته باشند و مطابق وظیفه عقلی و شرعی اجازه چنین کاری را نداشتند ولی احترام به آن خانم را از چه کسی یاد بگیرند؟ از پدری که بی احترامی را خودش شروع کرد؟ درود بر پدرانی که می فهمند صمیمیت هم حد و مرز دارد. حد و مرزی به نام احترام. هیچ کس حق ندارد احترام کسی را به بهانه صمیمیت بشکند حتی اگر بابا باشد.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست چطور دختر و مادری با شخصیت برای نسل های بعد تربیت کند؟


ارغوان/ 2 بهمن 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۲۶
ارغوان ...
جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ب.ظ

تاریخ کجاست؟

یک دورهمی دوستانه چند نفری. بحث رفته بود به سمت نقش مادر در سلامت و تربیت نسل و نجات جامعه. نازنین پنج ساله از اول بحث دو دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و فقط فیلمبرداری می کرد. گاهی از طرز نگاهش خنده ام می گرفت. نمی دانم گوش می داد یا منتظر یک فرصت مناسب بود که شلیک کند.

هنوز حرفی نزده بودم. به نظرم همه حرف ها از واضحات بود. کتاب ها هم ننوشته باشند،  9 ماه کودک داخل بدن مادر رشد می کند. در همه ثانیه ها همراه مادر است. روح در بدنش دمیده شده است. صداها را می فهمد. جنین کشی را برخی مراجع در هر شرایطی حرام می دانند. نسبت به روز و ماهش دیه دارد.  این همه احترام برای چیست؟ برای اینکه جنین یک سنگ است یا یک موجود زنده آن هم از نوع انسان؟ موجود زنده می شود از محیط رشدش اثر نگیرد؟  بعد هم حساب کنی تقریبا دو سال شبانه روز جای بچه آغوش مادرش است. چطور رفتارها موثر نباشد. هر چند لقمه و رفتار پدر تاثیر کمتری ندارد.  ژن خوب هم که جای خود دارد. به قول مادرم آدم دو روز با یک جوجه زندگی می کند، به هم عادت می کنند و جوجه حساب کار دستش می آید که غذایش کجاست و آبش کدام طرف قفس است. آن وقت بچه کور است و رفتارها را نمی بیند و نمی فهمد؟

خواستند من هم حرفی بزنم. دهانم را باز کردم گفتم: «نمونه های زیادی در تاریخ...» هنوز جمله کامل نشده، نازنین فریاد زد: «تاریخ. افرین تاریخ. همین بود. خاله تاریخ کجاست؟». حرفم را قطع کردم و هاج و واج نگاهش کردم و پرسیدم: «تاریخ کجاست؟!! با تاریخ چکار داری عزیزم؟ چرا می خواهی بدانی تاریخ کجاست؟». نگاهم کرد و گفت: «چند روز قبل بابام گفته بود اذیت نکنم برایم یک لباس قشنگ می خرد. بعد اذیت کردم. یعنی اذیت نکردما. اجیم دعوا کرد منم دعواش کردم. بابام گفت: لباسی برات بخرم که به تاریخ بنویسند. یعنی چی؟ به کجا می نویسند؟پس کی می رویم تاریخ؟».

مادر نازنین بنفش شده بود. لبخندی زدم و گفتم: «منظور بابات اینه که اگه اذیت نکنی حتما حتما می خره .ولی اگه خدای نکرده شیطونی کردی لباس بی لباس.  تو هم که دختر گلی هستی. مطمئنم همین روزها بابات ببینه دیگه با اجیت دعوا نکردی یک لباس قشنگ برات می خره. حالا اگه نخرید هم اشکالی نداره حتما یادش رفته. حالا اگه خرید دوست داری چه رنگی باشه؟ »؛ «نگاهم کرد و گفت بابام هیچ وقت دروغ نمیگه. دفعه قبلم سوره ناس را حفظ کردم برام چادر خرید. حتما می خره. هر رنگی بابام بخره قشنگه».

درود بر مردان مردی که خوش عهدی و صداقت شیوه آنهاست.

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق توست توی ذهن نازنینش همیشه یک بابای خوش عهد و صادق، ثبت است!



ارغوان/ 14 دی 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۷
ارغوان ...
چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

چرا می زنی؟!

وروجک همه فضا را روی سرش گذاشته بود. کاری نبود که از دستش بر می آمد و انجام نداده باشد. از مادرش در سجده سواری گرفت. زور گفت و پفیلا خرید. بچه های دیگر را اغفال کرد و داخل سالن سرد، گرگم به هوا بازی کردند، جوراب و کلاهش را در آورد، مهر آنها که نماز می خواندند برداشت، صبحانه اش را نخورد، درب را محکم به هم زد و فرار کرد، همه کفش ها را پوشید و امتحان کرد. جفت جفت، لنگه به لنگه با هر آدابی که دوست داشت. خلاصه شایسته دعوا شدن به نظر می رسید ولی مگر شیرین زبانی هایش اجازه می داد. حرف زدن ها و شیطنت هایش سرتاپا نمک بود. تا جایی که مادرش عکس العملی نشان نمی داد هیچ، حضار هم بدون هرگونه شکایتی او را پذیرفته بودند. تا جایی دلربایی کرد که موقع رفتن، حتی برای من که غالبا با بچه ها رابطه ای ندارم، روی دستش بوس فرستاد و در حالی که دستش را به نشانه خداحافظی حرکت می داد، بیرون رفت. رضایت و شادی همه وجوش را گرفته بود.

مادرش جلوی درب کمی معطل شد تا وروجک جوراب و کلاه و کفشش را بپوشد. اجازه نمی داد کسی کمکش کند. بالاخره هم با کمی تاخیر همه اش را خودش انجام داد. وقتی از دید ناپدید شدند وسایلم را برداشتم و شال و کلاه کردم و آمدم بیرون.

صدای جر و بحثی از بیرون شنیده می شد. از شدت ترس قلبم آمده بود توی دهانم. تردید داشتم بروم بیرون یا نه. بر تردیدم غلبه کردم. قدمم را که از خروجی گذاشتم بیرون صحنه ای دیدم که باورم نمی شد. پدر وروجک به خاطر تاخیر چند دقیقه ای و معطل شدن داد و بیداد راه انداخته بود. مادر وروجک هم عصبانی از اینکه جلوی جمع سنگ روی یخ شده بود متقابلا با فریاد توضیح می داد که وروجک مقصر است. وروجک ترسیده بود و کنار درب ماشین ایستاده بود. خبری از آن نشاط نبود. مادر وروجک به نشانه قهر از درب عقب سوار شد. وسایل اجازه نشستن وروجک را نمی داد. مادرش فریاد زد که جلو کنار پدرش بنشیند. وروجک تکان نمی خورد و با سکوت می گفت نمی رود کنار پدرش روی صندلی جلو بنشیند. مادر وروجک پیاده شد، ناباورانه یک سیلی محکم توی صورت وروجک زد و به زور سوار ماشینش کرد. ماشین حرکت کرد و تنها صدایی که شنیده می شد صدای هق هق وروجک بود. نمی دانم پدر وروجک اگر درک این را هم ندارد که محبت به همسر یعنی محبت به کودک خودشان و زنی که اشباع از محبت باشد عشق و فداکاری برایش ممکن تر است، چه کار مهمی داشت که سیلی کم حوصلگی اش را فرزند دلبندش خورد. دستی که صورت نازنین وروجک را آسیب زد، دست مادرش، به توان بی احترامی پدرش بود!

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست چطور می تواند به خاطر سلامت عاطفه کودکش سهم احترام و محبت همسرش را تمام و کمال پرداخت کند؟


ارغوان: 5 دی 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۹
ارغوان ...
جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ق.ظ

پدرهای آسمانی!

رفته بودم دنبال یک سرِ کاری جدید. غیر از چند ماه معطلی و پرداخت هزینه های هنگفت از جیب خالی به امید کاری در آینده نزدیک، 4 طبقه را دو هزار بار با آسانسور و 40 بار با پله پایین و بالا رفته بودم به امید تحویل مدارک و رسیدن به یک کاری که از سرِکاری رسیدن به آن، سرکاری تر است آن هم شش ماه بعد با تایید برای مصاحبه !. صدبار گفتند این نیست و اصل آن کو و مهر برابر اصل این یکی چرا رنگ پریده است.

ایستاده بودم پشت درب یکی از اتاق ها که مراجعه کننده قبلی مدارکش را تحویل دهد. از خودم بیشتر دلم به حال پیرزن گوشه راهرو می سوخت. بیچاره دو ساعتی بود آن اطراف معطل بود. صندلی انتظاری هم دیده نمی شد. حیران و سرگردان گاهی کنار این دیوار می ایستاد گاهی به آن دیوار ناله می زد. ظاهرا همراه دخترش،آمده بود. دخترک از این اتاق به آن اتاق می رفت. بدون توجه گاهی کیفش را پرت می کرد در آغوش مادرش و گاهی با خشم بند آن را می کشید و چیزی از آن بر می داشت. رفتارش با بقیه مهربانانه بود و لبخند به لب و به قول امروزی ها اجتماعی با روابط عمومی بالا. چند بار به حدی از رفتارش ناراحت شدم که کم مانده بود تذکر بدهم. به حدی طلبکار بود از پیرزن انگار از اول عمر طلا برای مادرش استخراج می کرده است. بی ادب. تا اینکه کار به جاهای باریک کشید.

جلوی غریب و آشنا، توی سالنی که هر یک مترش اتاقی بود و کارمند و هزار نفر در  رفت و آمد بودند، صدایش را بالا برد و رجز خواند: «ایح. تو هم شدی مادر. اگر ... را همراه خود آورده بودم بهتر بود حداقل یک کاری از دستش بر می آمد. شماها اصلا می فهمید ما جوان ها چه می کشیم و...» خلاصه تا توانست بی مقداری خودش را به نمایش گذاشت و به خیال وهم آمیزش حرف روشنفکرانه زد. آن قدر ناراحت شدم خیز گرفتم به سمتش که برادرم چادرم را گرفت و گفت: «ول کن دردسر دلت می خواهد. تذکر بدهی؟ به چه کسی؟ چشمش زحمات مادرش را ندیده گوشش صدای تو را می شنود؟». با برادرم موافق نبودم. نباید بی تفاوت می ماندم ولی تذکری ندادم.

تا رسیدیم منزل شب بود. مادر هنوز بیدار بود. این روزها بیشتر از قبل شرمنده می شوم. استرس و نگرانی در چهره اش موج می زند. نتوانسته بودم آرزوهایی که برایم داشت را رقم بزنم. کنارش نشستم و  از همه خستگی ها فقط رفتار دور از اخلاقی که دیده بودم برایش تعریف کردم. مادر گفت: «دخترم بچه ها ارزشمندی و احترام به مادر را از رفتار پدر یاد می گیرند. هر مردی هر طور با همسرش رفتار کرد بچه ها هم همان را یاد می گیرند. اختلاف نظر و بگو مگوهای خانوادگی یک بحث است، جایگاه مادر و نوع نگاه به زن در خانواده یک چیز دیگر. بچه ای که بهشت را در بوسیدن دست مادرش ندید، مانعی برای طلبکار بودن و بی احترامی به مادر ندارد. کجا شنیده ای بزرگ مردی هنرش بی احترامی به همسر و مادر بچه هایش بوده است؟ قضیه نامه های امام خمینی ره به همسرش را نشنیده ای؟ امام ره  سواد نداشت؟ ایمانش کم بود؟  سیاسی نبود؟ اجتماعی نبود؟  نکند فکر می کنی با همه مبارزاتش ترسو بود؟ نه دخترم بزرگ مردان تاریخ نگاهشان به زن و همسر نگاهی الهی است نه غربی و شرقی و خام و افراطی و تفریطی. درست است این دختر بزرگ می شود. خودش مطالعه می کند و بد و خوب را تشخیص می دهد. ولی عمل، طبق رفتار و باوری که ندیده کار ساده ای نیست. شاید همان بهتر که تذکر ندادی». حق با مادر بود. ما خیلی احترام ها را از بابا یادگرفته بودیم.

درود بر مردان مردی که می دانند احترام به مادر بچه، از حقوق فرزندان است.

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست، چطور به من و مادرم  مثل تو نگاه کند؟

ارغوان/ 23 آذر 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۱
ارغوان ...
شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ق.ظ

خجالت می کشم!

همیشه دیدن افراد خجالتی در جامعه برایم نوعی سمباده روح است. حیف این جوان ها.  البته تشخیص ساده ای نیست. بین خجالت و حیا و سکوت و رعایت حریم و درونگرا بودن حد و مرزهای مشخصی وجود دارد. جسارت و بی ادبی و شکستن مرزها  و زدن  هر حرفی در هر کجا نشانه اعتماد به نفس و شخصیت محکم و با استقامت نیست. ولی تقریبا یقین دارم بهار نمونه روشنی از خجالتی هاست. همیشه وقتی او را می بینم غصه می خورم. به اندازه کافی با استعداد و مومن و دوست داشتنی هست ولی از اینکه می بینم دیگران از این ضعف شخصیتی سوء استفاده می کنند اشکم در می آید.  همیشه کنجکاو بودم ببینم چطور برخی بچه ها خجالتی می شوند و چرا بهار خجالتی است و چه کمکی می شود به او داشت. تا اینکه خیلی اتفاقی از خانواده اش گفت.

دختر یکی یکدانه ای که تنها ثمره زندگی ناموفق پدر و مادرش است. خانواده ای که هنوز با هم زندگی می کنند ولی فکر می کنم طلاق عاطفی سال ها پیش اتفاق افتاده بود. این را از بین حرف های بهار فهمیدم: «کاش من به دنیا نیامده بودم. من هم پدرم را دوست دارم هم مادرم. حتی پدرم را بیشتر. دلم می خواهد همه با هم باشیم. ولی آنها همدیگر را دوست ندارند. با هم زندگی می کنند به خاطر من.  از اینکه مانع جدا شدن و خوشبختیشان شده ام غصه می خورم. این جمله همیشگی پدرم است که مرا نمی خواسته اند. بچه ناخواسته بودن عذابم می دهد ». حرفش که تمام شد. با اینکه با این رفتار والدینش مخالف بودم جبهه گرفتم و گفتم: «بچه خدا خواسته نباید این حرف ها را بزند. خدا تو را خواسته. پدر و مادرت اگر تو را نخواسته اند این قدر تو را دوست داشته اند که به خاطر تو از خودشان بگذرند. حالا بابایت حرفی می زند بشنو و باور نکن. مرد است و غرور مردانگی».

بعد از اینکه با بهار خداحافظی کردم با خودم می گفتم: «فرض کنیم در تمام عمر، هر روز عزیزترین شخص و نزدیکترین فرد به ما که خیلی هم دوستش داریم به ما بگوید، تو را نمی خواستم و مانع خوشبختی من هستی. ضعف اعتماد به نفس و خجالتی بودن کمترین اثرش نیست؟». این چه جدا نشدنی به خاطر بهار است؟ اینکه بیشتر شبیه شکنجه است تا محبت!

خدایا حق با تو بود مردی که عاشق تو نیست، خود بین تر از این هاست که بتواند اهمیت اعتماد به نفس و سلامت شخصیت نسلش را ببیند. مرد خودبین و خودخواه که بابا نمی شود!

ارغوان/ 17 آذر 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۷
ارغوان ...