حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

حق با تو بود

دست نوشته هایی با موضوعات اجتماعی و مشکلات مردمی(تمام اتفاقات حقیقی است)

آخرین مطالب
جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۲ ق.ظ

کاش نرفته بودیم!

دختری ناز و دوست داشتنی. منظم، مرتب و محجبه. بعد از گذشت چند سال از ازدواجش، هنوز هم با یک تماس تلفنی کمتر از یک دقیقه، پدرش حاضر می شود. عشق این دختر و پدر همیشه برای همه جالب توجه بوده است. دخترِ مرضیه، تقریبا یک ساله است ولی هنوز هم خودش را برای پدرش لوس می کند و محبت خودش و دخترش را شش دانگ قاب کرده است به قلب پدرش.

ایستاده بودیم کنار خیابان و منتظر تاکسی بودیم. هوا به شدت سرد بود. مرضیه با فاصله چند قدم بیرون ایستگاه منتظر پدرش بود. فاطمه اصرار می کرد از مرضیه بخواهیم پدرش ما را تا جایی که مسیرشان است برساند. از او اصرار و از من انکار که پدرش را نمی شناسیم و دختر و پدر شاید تمایلی به این کار نداشته باشند و مزاحم باشیم. بدون رضایت من جلو رفت و قضیه را با مرضیه مطرح کرد. مرضیه استقبال خاصی داشت. از محبت و نگاهش مشخص بود، تعارف الکی ندارد و قلبا راضی است ولی از طرفی نگرانی عجیبی خیلی ناگهانی در چشمانش موج زد. ماشین آلبالویی جلوی پایش ترمز زد و درب را برای ما باز کرد و با بفرمایید های متعدد دعوتمان کرد که سوار شویم.

از بویی که فضای ماشین را پر کرده بود متوجه علت نگرانی مرضیه شدم. اعتراف می کنم یک هزارم درصد احتمال نمی دادم  پدری که حسرت خیلی از دخترهای اطراف ما بود اهل دود و دم باشد. نه اینکه مرضیه تعریف و تمجیدی از پدرش داشته باشد و قبل از آن حرفی از او زده باشد. نه، فقط به هدیه ها و آمد و رفت ها و تلفن های مرضیه دقت کرده بودیم. خودم را برای پیش داوری سرزنش کردم، شاید نفر سومی سوار و پیاده شده است و بوی سیگار از پدر مرضیه نیست.

پدر مرضیه با سلام و علیکی بسیار مودبانه و محترمانه ما را دعوت کردند و اصرار داشتند مسیرمان را بگوییم و تکرار می کرد«مثل دخترم مرضیه چه فرقی دارد و حتی ما را به منزلشان دعوت کرد». ویژگی های پدر مرضیه دروغین نبود ولی صدایش نشان می داد جوانی و دندان هایش را قربانی دود و دم کرده و بوی سیکارش می فهماند بیشتر از محبت مرضیه اسیر دخانیات است. حرفی نزدیم ولی مرضیه مرتب پوست صورتش تغییر رنگ می داد و سعی می کرد عادی رفتار کند و برخوردها و مهربانی و تحصیلات پدرش را آشکار کند. قسم می خورم مرضیه به پدرش افتخار می کرد و خجالت نمی کشید. فقط می خواست قضاوت نادرستی در مورد شخصیت پدری که عاشقش بود، نداشته باشیم.  باور می کردم چون از هر پدری و هر لقمه ای این چنین دختری تربیت نمی شود. چرا باور نکنم وقتی هر دختری تا این حد معرفت و وفا در آبرو داری برای پدرش ندارد.  کاش نرفته بودیم. قیمت رفتنمان ضجر کشیدن دو عاشق و معشوق واقعی بود و برملا شدن برخی نبایدها. کاش پدر مرضیه می فهمید راه حل تلاطم هر دوی آنها تلاش برای درمان است.

خدایا حق با تو بود، مردی که عشقش به تو کم می شود حتما جایی بین کشمکش عشق ها شرمنده می شود و تحمل شرمندگی مرد ساده نیست!



ارغوان/ 9 آذر 1397
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۰۸:۴۲
ارغوان ...
جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

خوشبخت بشی دخترم!

محو جمالات و کمالاتش بودم. از هر نظر حساب می کردی دوست داشتنی به نظر می رسید. مودب و خوش صحبت، قد رشید زنانه. چهار شانه. چهره نرمال. لباس تمیز و اتو زده، تحصیلات بالا،  مومن و محجبه و با حیا. چه مادری می شود برای فرزندانش.

از خانمی که کنارم نشسته بود آمارش را گرفتم. مورد خوبی بود برای معرفی به اقوامی که دنبال عروس  و زن برادر خوب بودند.

گفت: «حدودا سی و پنج سال دارد. ازدواج نمی کند. هزار تا خواستگار ریز و درشت داشته است. همه چیز تمام است، ولی راضی نمی شود. راستش عزیز جان، این دختر پدرش به بد اخلاقی زبانزد عام و خاص است. خیلی مرد خوبی است. در جامعه کسی از او بدی ندید. ولی به زن و بچه اش کم ظلم نکرد. شنیدی می گویند: «بیرونش مردم را کشته و خانه اش خودمان را کشته» این آقا مصداق کامل این ضرب المثل است. با همه خوشرفتار و خوش اخلاق و اهل حلال و حرام ولی با اهل و عیالش متعصب و بد دهان. همه بچه هایش سیاه بخت شدند. این یکی دخترش هم نتوانست به هیچ مردی اعتماد کند. از مرد فقط بد اخلاقی دیده بود و اذیت. حق دارد، برادر و استاد و ... هم هستند ولی نگاه دختر در انتخاب و اعتمادش، به پدرش است. »

چیزی نگفتم و با دلی پر از غم خداحافظی کردم.

خدایا حق با تو بود. مردی که عاشق توست حواسش به آینده دخترش هست. می داند قرار است روزی دخترش انتخاب کند. اعتماد کند. به غیر از غیرت و مال حلال و تربیتش، به ذهنیت دخترش هم توجه دارد. بابایی که عاشق خدا نیست یعنی دختر پژمرده!


نوشته شده توسط: ارغوان/ 2 آذر 1397


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۲
ارغوان ...
جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ق.ظ

خواهش می کنم بابا!

چند نفری حلقه زده  و گرم صحبت بودند. من و مادر را دعوت کردند به جمعشان. چند دقیقه ای کنار همشهری هایمان نشستیم. حرف از مریضی و دکتر و درمان بود.

لحن کلام و صداقت و بی ریایی یکی از خانم ها آنچنان مرا شیفته کرده بود که، کمتر به محتوای کلامش توجه داشتم. وقتی به خودم آمدم که از صمیم قلب و با اشک های جاری شده خدا را شکر می کرد.

در راه بازگشت از مادرم علت اشک و شکر گذاری آن خانم «خوش قلب» را سوال کردم.

مادر توضیح داد: «از نوه اش می گفت. مشکل حرکتی دارد. سه سال دارد ولی راه نیفتاده است. هفته ای سه نوبت می روند حرکت درمانی. پزشک ارتوپد یک ساعت پاهایش را ورزش می دهد. هر بار می روند فلان شهر و بیش از 100 هزارتومان کرایه آژانس می دهند.  پسرش بیکار است و نمی تواند هزینه های کودکش را تامین کند. بیمه هم نیستند. خودش هزینه های نوه اش را با سبزی پاک کردن و قرض و وام تا حدی تامین می کند».

از حرف های مادر تعجب کردم.

- «فکر کردم از یک اتفاق خوب حرف می زد. پس گریه قصه پر غصه مریضی و بی پولی بود».

- «نه دخترم. برای بیماری نوه و هزینه های نداشته مالی گریه نمی کرد. می گفت این پسرم ما را جلوی دوست و دشمن خجالت داد. سه سال معتاد شد. البته ترک کرد. ولی چه فایده وقتی به خاطر اعتیادش بچه اش مریض به دنیا آمده است. چه فایده وقتی به خاطر سوء سابقه کسی کار به او نمی دهد و شرمنده زن و بچه و فامیل است. خدا لعنت کند باعث و بانی این اعتیاد را».

سرتا پای بدنم از شنیدن توضیحات یخ زده بود. نمی گویم برای سربلندی خودت و شرمنده نشدن پیش زن و بچه ات، نمی گویم به خاطر سربلندی والدینت، نمی گویم به خاطر تباه نشدن آرزوهای دختری که به تو دل می بندد، نمی گویم به خاطر ضجر و مشکلاتی که یک عمر گریبان گیر کودکی بی گناه می شود، نمی گویم به خاطر نعمت های مختلفی که خدا به تو داد، نمی گویم به خاطر خشنودی خدا و اهل بیت علیهم السلام، فقط به خاطر اینکه قرار است روزی بابا شوی یا بابا هستی، خواهش می کنم، دور مواد مخدر نوشیدنی، کشیدنی، بوییدنی، دیدنی و... خط بکش! خواهش می کنم.

خدایا حق با تو بود، مردی که عاشق تو نیست، بابا نمی شود، حتی اگر شناسنامه اش بابا  باشد.

 

 

نوشته شده توسط: ارغوان/ 25 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ق.ظ

دخترای بابایی!

وارد جلسه که شدم با نگاهم دنبال جایی می گشتم که اتفاق هفته قبل تکرار نشود. متاسفانه یا خوشبختانه هیچ جایی نبود، مگر کنار همان مادر و دختر بچه هفته قبل. با اکراه رفتم و همانجا نشستم.

از آنجایی که از کلاس هفته قبل چیزی یادم نمانده بود، از کلاس این هفته هم بهره بردن کار ساده ای نبود. جای تعجب نداشت چرا باید از مطالب هفته قبل چیزی در ذهنم نقش بسته باشد. همه حواسم به جای کلاس، فقط به دختر بچه ای بود که نزدیکم نشسته بود. کل یک ساعت و نیم را با گوشی همراه مادرش بازی کرد. هزار بار گیم آور شد و خسته نشد. اعصابم خط خطی شده بود. اینکه اجازه نمی داد تا شعاع یک متری کسی از کلاس بهره ببرد کمترینش بود. چشم و دست و گوش و حواس و تمرکز و عمر و استعداد و فرصت های سعادتش با تیر و تفنگ و کشت و کشتار  اردک  و کسب امتیاز آن هم همه خیالی می گذشت. فقط خدا خدا می کردم این هفته این اتفاق تکرار نشود.

برخلاف تصورم دخترک این هفته ناباورانه یک لحظه هم با گوشی همراه مادرش بازی نکرد. شیطنت می کرد ولی حتی وقتی مادرش خواست گوشی همراهش را به او بدهد تا بازی کند و ساکت باشد، قبول نکرد. خیلی خوشحال شدم از تربیتی که کنار رعایت حد و حدود در خریدها، اول فرهنگ و شیوه صحیح استفاده از ابزار را به کودکشان می آموزند.

داشتم در ذهنم احسنت و آفرین به مادرش می گفتم که پسرکِ آن طرفِ جلسه برای دخترک قیافه گرفت و برای گوشی همراه و بازی جدیدش فخر فروخت . دخترک با خونسردی تمام و بی هیچ عکس العمل تشنج آوری گفت: «بابام گفته هر کی با گوشی زیاد بازی کنه، چشماش ضعیف میشه، دیگه درس یاد نمی گیره و...». درود بر مردان صاحب عقل و اندیشه ای که درک می کنند: «دخترا بابایی ان و هر چی بابا بگه و از بابا ببینند میگن چشم»!

خدایا حق با تو بود، مردی که عاشق توست، حواسش به همه رفتارهای دخترش هست.



نوشته شده توسط: ارغوان/ 18 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۰
ارغوان ...
جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ

عقلت کجا رفته؟!

همه شب را نخوابیدم. داشتم از غصه دق می کردم. کمتر کسی بود که از این اتفاق بی اطلاع باشد. فضای مجازی پر بود از تصاویر دلخراش و اخبار مختلف  حادثه. کم ندیده بودم تصاویر تصادف و کشتار و درگیری و جنگ و سر و دست و پای قطع شده ولی دیدن هیچ کدام تا این حد دلخراش به نظر نمی رسید.

ملیکا فقط 5 سال داشت. تا حالا دختر بچه 5 ساله دیده ای؟ شکنجه با ذغال و کتک و... شایسته کدام کودک 5 ساله آن هم دختر بچه  است؟ در کدام دین و آیین چنین مجوزی وجود دارد؟

کاری به اینکه پدر ملیکا چرا معتاد بود ندارم. کاری به اینکه چرا همسایه ها اسم خودشان را مسلمان می گذارند و چشمشان را روی حقایق بستند ندارم، کاری به اینکه مرد در مقابل بدهکاری پول کثیف، بچه گروگان نمی گیرد ندارم، کاری به اینکه چرا باید در جامعه شیعه این اتفاقات بیفتد ندارم، کاری به اینکه مولای ما علی علیه السلام فرمود: «اگر خلخال از پای زن یهودی باز کنند جا دارد مرد مسلمان بمیرد» ندارم، کاری به قانون و جزای قاتل و... ندارم، همه شب با تکرار این سوال خود آزاری کردم و کم مانده بود دق کنم: « تا حالا کسی دیده اعتیاد مشکلی را حل کند؟ تجربه کردن تجربه  عاقلانه است؟»

قربانی اعتیاد اول عقل است و بعد هویت و ابرو و خانواده و ملیکاها. دشمن شادی ها و سرمایه کشور به یغما دادن طلبت». مرد باش و به هیچ اعتیاد آوری آلوده نشو که درمانش کار ساده ای نیست و درمان نشدن انتهایش ناپیداست! تو چه می دانی شاید قاتل ملیکا شدی، حالا یا در نقش پدرش یا طلبکار پدرش.

خدایا حق با تو بود، دلی را که پر از عشق تو نبود، بیگانه خرید. صاحب قلب شیطان خریده که مرد نمی شود!


نوشته شده توسط: ارغوان 11 آبان 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۹:۵۴
ارغوان ...
جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ق.ظ

یک ماشین پر از مرد!

ایستاده بودم توی ایستگاه تاکسی. ساعتم نشان می داد یک ساعت است سر پا ایستاده ام. خسته بودم. آخرش ما نفهمیدیم مشکل این ایستگاه ما چیست. یک روز مسافر نیست، یک روز تاکسی. روز و ماه و سال هم نمی شناسد که برنامه ریزی کنیم چه روزی رفت و آمد کنیم. کاملا اتفاقی به نظر می رسد. غالبا در سرکیسه شدن چاره ای ندارم ولی زور می گفت.  دور از جان خیلی از راننده ها، بی انصاف دربست بودنش هم دربست نبود. هزینه را دو برابر آژانس طلب می کرد. از اینکه با چنین شخصی 20 کیلومتر تنها باشم می ترسیدم. از ایستادن در جمعی  که معطل شدن ناموس کشورشان بین کوچه و بازار برایشان اهمیتی کمتر از پول داشت، اذیت می شدم. روبرویم یک فست فودی بی قید و شرط بود که بودن همین راننده ها قوت قلب بود و نعمت.

بالاخره معجزه شد. خانمی آمد.  داشتیم دوتایی سر دربست رفتن توافق می کردیم که راننده خانمی جلوی پایمان ترمز کرد و گفت تا مقصد ما می رود و سوار شویم. از خدا خواسته مثل باز شکاری پریدیم و سوار شدیم.

وسط های راه درست که رسیدیم به قسمت بیابانی، ماشین تکان هایی خورد و سر و صدایی کرد.  خانم راننده با خونسردی تمام بعد از چند متر توانست ماشین را متوقف کند. رفت ببیند چه اتفاقی افتاده است. کسی باور نمی کرد با پنچری لاستیک جلو بدون چپ کردن، چند کیلومتر راه آمده بودیم. وسط بیابان سرگردان. خانم راننده با شوهرش تماس گرفت و قرار بود نیم ساعته خودش را به ما برساند.

ناگهان یک ماشین با چند سرنشین آقا جلوی ما توقف کرد. اعتراف می کنم به شدت ترسیدیم.

همه پیاده شدند. بدون اینکه نگاهشان را بالا کنند سوال کردند: «پنچر کردین؟ زاپاس دارین؟». خانم راننده گفت: « بله توی صندوق عقب است. الان می آورم.» گفت نمی خواهد سنگین است. صندوق را باز کنید خودمان بر می داریم. جعبه ابزارشان را آوردند در عرض دو دقیقه به هم کمک کردند و بی سر و صدا، لاستیک را عوض کردند. بین کارشان تنها کلامی که گفتند این بود: «جاده خوبی نیست. ماشین سنگین رفت و آمد می کند کنارتر بایستید». بعد هم سوار ماشینشان شدند و قبل از تشکر ما رفتند. حتی ندیدیم و نشناختیم که چه کسانی بودند و از چه دیاری.

خدایا حق با تو بود. مردی که تو را می شناسد و عاشق توست، نمی شود مرد نباشد!


نوشته شده توسط: ارغوان /4 آبان 97


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۳
ارغوان ...
يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ب.ظ

ریحانه ات را دزدیدند!

بیشتر سال های عمرت شهرستان باشی، بروی شهر، خوب می فهمی مشکلات شهر نشین ها هم، کمتر از امکانات پیشرفتشان نیست. برای یک کتاب باید صد تا خیابان را زیر پا بگذاری و آخرش برای پرداخت هزینه اش یک ساعت توی صف بایستی. کف پاهای ورم کرده و انگشت های میخچه شده همان حس آش نخورده و دهان سوخته دارد. اما در شهرستان همه دردسرش این است: «یقین داری موجود نیست و نباید خودت را بزحمت بیندازی».

برخلاف همیشه، رفته بودم دنبال یک کتاب. هر  جا سر میزدم تعجبم بیشتر می شد. بیشتر می ترسیدم. قدیمتر ها حس امنیت بیشتری داشتم. هر جا نگاه می کردم، خیابان و مغازه و تاکسی ها و درب و دیوار شهر، پر بود از مرد. اما حالا بیشتر حس «مرد اَم  آرزوست» جایگزین شده است. هر جا نگاه می  کنی تا چشم کار می کند زن است و زن هایی که تلاش می کنند مرد باشند!

از خودم سوال می کنم: «چرا یک زن باید راننده تاکسی باشد وقتی مسافرش حتما خانم نیست؟ اصلا چرا باید راننده باشد؟ مغازه سوپری که هر کس و ناکسی رفت و آمد می کند جای فروشندگی خانم هاست؟ راهکار افزایش رزق حلال می گوید خودمان را برهنه کنیم و با صورت آرایش کرده جنس های بنجل را قاب کنیم به مشتری و اسمش را بگذاریم تبلیغ؟، مرد و زن نامحرم، کنج یک واحد تجاری مجتمع هزار واحدی از صبح تا بعد از ظهر، رشد اقتصادی می کنند؟ زن سینه سپر کرده جلوی مردها بایستد و داد و بیداد راه بیندازد که تجارت کند؟ زن را به خرید و حمل میوه و سیب زمینی و پیاز و گوجه چکار؟ هر کجا می روی جای خالی مردها را زن ها پر کرده اند. زن ها چاره ای جز این نداشته اند. مردی که نفقه نمی دهد، مردی که اهل دود و دم و عیاشی است به جای خانواده، مردی که منت گذاشت و اذیت کرد، مردی که ظالم شد و منفعت طلب، پدر شد و پدری نکرد، همسر شد و همسری نکرد، مردی که مرد نشد،  مردی که عاشق خدا نشد، زن را  مجبور کرد حسرت مهربانی کردن و چشیدن بزرگ شدن بچه اش را با دو ریال حقوق عوض کند. مردها کجایید، ریحانه ناموستان را دزدیدند. زنی که ریحانه دیده نشد، ریحانه و لطافتش دزدیده شد، زن نیست، دلی شکسته است در نقش مرد». مردها کجایید؟!!!

خدایا حق با تو بود، مردی که عاشق تو نیست، چشمی برای ریحانه دیدن زن  ندارد!


مرد باش

نوشته شده توسط: ارغوان/ 29 مهر 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۱۲
ارغوان ...
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۸ ق.ظ

عاطفه!

یکی از نعمت ها و دلخوشی های بزرگی که درصد قابل توجهی از نسل بعد،  قطعا از آن محرومند نعمت خواهر و برادر است. آن هم نه فقط یکی، چندتا. باید داشته باشی تا بفهمی اینکه برنامه ریزی شده، یکی یکدانه ای، دوستی خاله خرسه است نه پیشرفت و کلاس و روشنفکری و رفاه بیشتر تو.

نشسته بودیم در جمع خانواده. یکی از بزرگترها از خاطرات دوران مدرسه اش می گفت. حرف از معلم مرد شد و اینکه ما معلم مرد نداریم و آن روزها معلم مرد فراوان بوده است.

«اول دوم راهنمایی بودیم. همین متوسطه اول. معلممان رفته بود مسافرت. آقایی جایگزینشان شده بود. همه اش دو روز آمد سر کلاس ما. می گفتند خیلی باسواد است و با اصالت. نمی دانم چرا این قدر اذیت شاگرد ضعیف ها را می کرد. یک روز برگشت و به یکی از دخترهای کلاس توهین کرد و گفت: «خنگول تو که از خر پدرت نفهمتری. بازهم که بلد نیستی». بگذریم که این روزها دشمن برنامه ریزی شده دختران را با ساختن لطیفه و قشنگ  و نمکی نشان دادن خنگول بودن و... نفهم معرفی می کند که آینده جامعه، فرزندان تصور کنند زیر نظر یک خنگول بزرگ می شوند و  نفهمی را باور کنند که راه باز شود برای سلطه، خیلی دلش شکست. زد زیر گریه بلند بلند گریه کرد. آن روزها کسی جرات نداشت صدایش را بالا ببرد. بلند شد  و با صدای بلند فریاد زد: «من خنگول نیستم. مادرم مریض است. خودم آشپزی می کنم. خانه داری می کنم. مواظب مادرم هستم. اصلا درس یاد نگیرم آدم نیستم؟ » . واقعا هم دختر خوبی بود. وقت نداشت و استعدادش متوسط بود.

آن روز از  کلاس رفت بیرون و دیگر هیچ وقت مدرسه نیامد. بزرگ که شد شوهرش دادند به یک کم شنوا. همسرش مشکل داشت و بچه دار نشد». بین خواهر و برادر تحصیل کرده اش به جرم مراقبت از آنها و خانه داری عقب ماند. بچه های امروز هم که تربیت درستی ندارند. بزرگتری گفتند و کوچکتری تمام شد.خاله بی سواد و عمه بی سواد را کسی احترام نمی کند!

درست است اشتباه پشت اشتباه اتفاق افتاد. اینکه همه خوبی ها و صبوری هایش در دفتر الهی ثبت است شکی در آن نیست. اینکه جوجه را فردای قیامت  می شمارند هم قاعده مشخصی است، ولی طبق محدودیت های دنیا و سنت هایش، مهم این است آینده اش تباه شد. آینده ای که می شد بهتر باشد. همه اش از بی ادبی تو بود مرد. مرد به کسی توهین و بی احترامی می کند؟ نمی دانی این قشر عاطفی ترند ؟!

خدایا حق با تو بود، دل بی تو، عشق نمی فهمد. عاطفه و احساس کیلویی چند!


نقش مردان در سلامت جامعه

عکس تزیینی است و از سرچ اینترنتی انتخاب شده است.

نوشته شده توسط: ارغوان/ 26 مهر 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۰۹:۱۸
ارغوان ...
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۸ ق.ظ

خیلی مردی!

خیلی وقت بود امامزاده شهر نرفته بودیم. وقتی رسیدیم انگار دنیا عوض شد. همه بدی ها یادم رفته بود. نشستیم روبروی ضریح. مادر دعا می خواند . من طبق معمول خیره شده بودم به پنجره های ضریح و حس می کردم روحم در حال شارژ شدن است.

در همن گیر و دار خانمی به جمع پیوست نشست کنار مادر. تا یک ساعت بعد که از امامزاده خارج شدیم بی وقفه برایش حرف  زد. حرف های  رنگارنگ و نا مفهوم از خصوصی های زندگیش گرفته تا اوضاع و احوال کشور. مادر اما صبور بود و فقط تاییدش می کرد.

در راه بازگشت از مادرم سوال کردم: «مامان این خانمه دیگه کی بود؟ روانی بود؟ از حرف هایش چیزی نمی فهمیدم. راستش اصلا نگذاشت بفهمم کجا هستم و چه می کنم».

مادر اول چهره در هم کشیدو تاکید کرد،که کسی را با لحن توهین آمیز خطاب نکنم و بدانم کسی از مریض شدن خوشش نمی آید. و کسی فردای خودش را ندیده است چه کسی می داند ما سالم از دنیا می رویم یا نه؟  بعد برایم گفت: « با این خانم هم کلاسی بوده ام.  تک فرزند خانواده اش بود. نه خواهری دارد و نه برادر. پدر و مادرش برای به دنیا آمدنش ده سال صبر کردند. 15-16 ساله بود که به اصطلاح آن روزها بدترین و بد اخلاقترین پسر شهر آمد خواستگاریش. پدرش افکار بسته ای داشت. فقط می خواست شوهرش داده باشد. ازدواج کرد ند. 

یک سال از تاریخ عقدشان گذشت. هنوز خانه خودش نرفته، دو ماهه باردار شد. پدرش که فهمید آن قدر کتکش زد و سرزنش شد که حواسش به هم خورد و به قول تو مشکل روانی پیدا کرد. یکی یکدانه و نازنین بود. کتک و سرزنش ندیده بود.  همسرش همان که برای بد اخلاقی و شر بودنش شهره شهر بود و  اسمش را می گفتند.... نامردی نکرد. اتاقکی اجاره کرد و همسرش که روانی شده بود  را برد خانه خودش. حتی بچه را هم اجازه داد به دنیا بیاید. خودش بچه یک روزه را تر و خشک می کرد و با شیشه شیر می داد و... خلاصه 40-30 سال از این قضیه می گذرد. نه زنش را طلاق داد و نه زن گرفت نه کسی دید که به ناموس کسی نگاه کند و نظر داشته باشد. آن خانم باوقاری هم که آن گوشه نشسته بود همان بچه بود».

نمی دانم پدر و مادر این خانم در چه شرایطی بوده اند.  نباید از غیرت و عزت والدین راحت گذشت. ولی کار خلاف شرعی هم اتفاق نیفتاده بود. مهم این است تو مرد بودی. درود بر مردان مردی که باور دارند خدا همه سختی هایی که تحمل می کنند می بیند و حمایت از دل شکسته ای را بزرگتر از خواسته های کوچک دنیایی  خود می دانند. هزاران آفرین به تو. خدایا حق با تو بود. هر دلی که با تو بود مرد بود.



نوشته شده توسط: ارغوان 24 مهر 97


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۷:۳۸
ارغوان ...
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۸ ب.ظ

هزینه دوتا متلک!

پریشان و آشفته، رفتم سراغ مادر. برایش گفتم که فلان هم کلاسی ما با اصرار خانواده اش قرار است همسر فلان هم شهری شود. « پسرک در حد و اندازه اش نیست. همه می دانند اهل و سر به راه نیست. یعنی متوجه نمی شود؟ حالا خانواده اش اصرار می کنند. خودش چرا قبول می کند. این زندگی که انتهایش همین حالا مشخص است. دختر نجیبی است. محال است از سر آشنایی باشد. مادرش هم زن پاک و فهمیده ای است. آن قدر خوش اخلاق است که خدا می داند. چرا قبول می کند دخترش چنین اشتباهی کند».

مادرم نگاهی کرد و گفت: «پیش خدا کاری سخت نیست و ناممکن ندارد دخترم، ولی چوب اشتباه پدرش را از مردم می خورد».

« سال ها پیش وقتی جنگ تحمیلی شروع شد،  شهرمان زود زود مهمان شهدا بود. یک روز مادر این دختر می رفته برای شرکت در تشییع جنازه شهدا، یک پسر از خدا بی خبر که همین شوهرش است، جلوی چندتا خاله پیرزن متلکی بار این دختر نجیبه که صدایش را کسی نشنیده بود کرد. همه هم می دانند در حد دوتا کلمه حرف وسط جمع بوده آن هم یک طرفه و از طرف پسرک. پدرش که فهمید کتک مفصلی به دختر زد. تا آخر عمرش با دختر حرف نزد. تا دو سال اجازه نداد دخترش از درب خانه بیرون برود. مردهای قدیمی به ناموسشان حساس بودند. غیرت داشتند. خانواده پسر مثلا خواستند جبران کنند، اصرار کردند برای ازدواج.  پسرشان می گفت، کاری نکرده ام دوتا جمله حرف زددم.  قیافه دختر را دوست ندارم نمی خواهمش. خلاصه چند سال بعد خانواده پسر، به زور و بدون رغبت و رضایت دو طرف، این دو تا جوان نا همرنگ را مجبور به ازدواج کردند.  محیط کوچک است دیگر. مردم خدا نشناس کم نیستند. حالا هم دخترانش قربانی می شوند. یک جمله حرف بود ولی چند نسل را قربانی کرد.»

خیلی رنج آور است. درست است این وسط اشتباهات کم نبوده اما همه اش از تو شروع شد مرد. خوش به حال تو که مردی و قبل از اینکه زبانت را حرکت بدهی برای هوسی، فکر می کنی به اینکه نکند آغاز کننده یک زنجیره رنج و نسل سوزی باشی. خوش بحالت که مردی!

خدایا حق با تو بود. دلی که عاشق تو نیست مرد نمی شود!


ارتباط با خدا

نوشته شده توسط ارغوان: 22 مهر 1397

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۸
ارغوان ...